خدایا مددی ...
خدایا مددی ...
از صبح زود بیدار می شم تا 10 بدون صبحانه و چای ...
تلفن و موبایل کنار دستم، همش زنگ می خوره ...
بینش بلند می شم گوشت می ذارم بیرون برای نهار ظهر
پنجشنبه و سیب زمینی که پوره اش کنم، بینش یک خط
یک خط از مقالمو کامل می کنم، از استرس که نگو و نپرس
بدنم و روحم به تغییر واکنش نشون می ده و ترس احاطه اش
می کنه، خدایا مددی ... تا چه پیش آید ؟! می خوام به دکی
سمنان بزنگم و یه چیزی بگم، روم نمی شه ... نوتیفیکیشن
ایمیل رو که می شنوم قبلم میاد کف دستم ... استاد همه
چیز داره کند پیش می ره الا اون چیزهایی که تو دستم نیست.
5 سال عمرم رو با این زن دیوانه تباه کردم، الله مددی ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |