امان از این قرتی بازی ها ... یا شکموبازیا!!! (این دفتر خاطرات منه چیز خاصی توش نیست )
امان از این قرتی بازی ها ... یا شکموبازیا!!! (این دفتر خاطرات منه چیز خاصی توش نیست )
تو عید با خاله جان در به در دنبال مانتو ی خاص بودیم
برای روز عقد محضری خواهر جان، رفتیم میلاد نور و همه
طبقات رو زیر و رو کردیم و بی حال خودمونو رسوندیم طبقه
6 و کاپوچینو و چیز کیک خوردیم، به حدی خوش طعم بود که
دیگه هیچ نوشیدنی گرمی به ذائقه ام سازگار نیست و باید
خودمو برسونم اونجا و هر طور شده یک کاپو بزنم بر بدن ...
عطرش به جای اینکه زیر زیونم باشه رفته تو دماغم!!! و اصلا
گاهی کلافم می کنه. مشکل بعدی پاستاهای ژیکاسه هست
و البته پیتزای ویتلوش ، وقتی می رم اونجا تا چند روز هیچ مزه ای
بهم نمی سازه و مجدد باید خودمو برسونم اونجا ... به نظرم تو
دنیا هیچ لذتی بالاتر از غذا خوردن و اونم به این شکل وجود نداره.
نمی دونم تو بهشت هم پاستا و پیتزا وجود داره یا نه .
نم یدونم چرا فکر کردم می رم بهشت
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |