سقوط تاریکی - قسمت 7
سقوط تاریکی - قسمت 7
***
محمد یاا.. گویان وارد خانه ابراهیم شد اما کسی را در حیاط ندید.
- صاب خونه
شهربانو بیرون آمده و با دیدن محمد، متعجب نگاهش کرد.
- سلام خانوم ... آقا شاهین خونه ان؟
- بفرما تو پسرم برم صداشون کنم
محمد پاکت را در مشتش فشرد و در ایوان منتظر ماند. با آمدن شاهین بلند شد و با او دست داد و کمی بعد ابراهیم وارد شد. نگاهی به صورت شاهین انداخت که بهتر شده بود.
- بهتر شدی انگار
- آره با چهارتا مشت که آدم نمیمیره
محمد لبخندی زد و گفت: اومدم هم یه حالی بپرسم ... هم ببینم مشکلت حل شد؟
شاهین نگاهی به پدرش انداخت: بابا یه مدت مهلت گرفت تا بتونیم پول جور کنیم
محمد نگاه مرددی به ابراهیم انداخت. درست بود جلوی این مرد پاکت را تحویل دهد؟ قطعا نه! عزت نفس ابراهیم برای همه محل شناخته شده بود. محمد سرش را پایین انداخت و بعد از کمی من من کردن گفت: اگر خواستی ...
با سلام بلند شیرین نگاه همه به سمتش کشیده شد. شاهین و ابراهیم جوابش را بلند و سرحال دادند و محمد به آرامی. شیرین با دیدن محمد جفت ابروهایش بالا پرید.
- سلام خوش اومدین
یک دفعه با هیجان به سمت پدر و برادرش رفت. مقابل محمد، دست شاهین را کشید.
- بیا کارت دارم
- زشته شیرین ... بعدا حرف میزنیم ... می بینی که مهمون داریم
- دو دقه بیشتر نیست زود باش
همزمان مادرش با سینی چای وارد شد. سلامی هم به او کرد و رو به محمد گفت: شما چاییتون رو بخورین الان شاهین میاد
و مقابل چشمان متعجب محمد، دست برادرش را کشیده و به سمت خانه برد.
- این حرکات یعنی چی شیرین زشته؟
وقتی لبخند دندان نمای خواهرش را دید ، اخم هایش باز شد و لبخند مهربانی زد: باز چه آتیشی سوزوندی
برگه کوچکی را از زیر چادر بیرون آورد و به سمت برادرش گرفت. کمی طول کشید تا باور کند که این همان چکی بود که دست شرخرها داشت. گیج و با اخم هایی در هم به خواهرش نگاه کرد: اینو چطوری پس گرفتی؟
- نصفشو داده بودی بقیه اشم دادیم و تموم شد
اخم هایش محکم تر در هم رفت: از کجا؟ ... چطوری؟
به یکباره چیزی به خاطر آورد و با عصبانیت گفت: نگو که دنبالم کردی ... نگو تموم این مدت ...
به یکباره فریاد زد: تو چه غلطی کردی شیرین؟
شیرین وارفته به برادرش نگاه کرد. تصور همچین عکس العملی را نداشت. فکر می کرد برادرش خوشحال می شود .
- من فقط خواستم ...
- بی خود کردی خواستی کمک کنی ... بی خود کردی تنهایی رفتی اونجا ... بیخود کردی کار کردی تا پول بدی ... من خودم حلش میکردم دختره احمق یه بلایی سرت میومد من چه غلطی میکردم
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و با دلخوری آشکاری از کنارش عبور کرد که بازویش اسیر شد.
- کجا میری؟
بی هیج حرفی دستش را بیرون کشید و قبل از اینکه بخواهد از کنارش بگذرد گفت: من فقط میخواستم کمکت کنم
و بدون این که منتظر حرفی از جانب برادرش باشد اتاق را ترک کرد. با همان اخم های در هم پا به ایوان گذاشت. نگاهی به پدرش و محمد انداخت و همین که خواست راه زیرزمین را در پیش بگیرد، صدای ابراهیم به گوشش رسید.
- چیکار کردی شیرین؟ ... شاهین چرا داد می زد؟
- کار بدی نکردم
و به سمت زیر زمین پا تند کرد و چند لحظه بعد که محمد پاکت را به سمت شاهین گرفت تازه فهمید قضیه چه بود. این دخترک هفده ساله عجیب سرتق و جسور بود!
***
روی پله ها نشسته و به ستاره های کویر نگاه می کرد. سوزهوا باعث مور مور شدن پوستش گرمش شد. از عصر که با شاهین بحث کرده بود و جمله آخر را به پدرش گفت ساکت و خاموش بود. با لمس حضور کسی نگاهش چرخید و روی ابراهیم نشست.
- چیکار کردی شیرین؟
- از شاهین بپرسین؟
- یادت رفته من از پنهون کاری بدم میاد یا از عمد اینکارو کردی؟
- می فهمیدین نمیذاشتین
- خوبه خودتم میدونی ... به نظرت این کار تو بود؟!
- تنها نبودم فرهادم باهام بود
- اونو که فرهادم بهم گفت ... منظورم یواشکی شیرینی می پختی و می فروختی
- می فهمیدین نمیذاشتین برم
ابراهیم آهی کشید: آره نمیذاشتم ... چون می ترسیدم
- از چی؟
- از اینکه دخترم زود بزرگ بشه
- چرا باور ندارین من بزرگ شدم؟
- میدونی دنیای بچه ها چه شکلیه؟
از این تغییر بحث، در سکوت به پدرش نگاه کرد. برق چشمانش درست به مانند یک ستاره در شب سیاه بود.
- بچه ها دنیاشون کوچیکه ... فکر میکنن همه چی توی دنیا قشنگه ... آرزوهاشون معصومانه و قشنگ تر ... دنیای بچه ها پر از پاکیه ... صادق بودنه .... درست بودنه ... بیخیالانه اعتماد می کنن ... اونا چیزی به اسم بدی نمیشناسن ... دنیای بچه ها بی نقابه درست مثل دنیای تو
ابراهیم نفسی گرفت و ادامه داد: دنیای آدم بزرگا اصلا قشنگ نیست ... دنیای ما آدم بزرگا رنگارنگ ... پر از دروغ و خیانت ... پر سر هم کلاه گذاشتن و از روی هم سوار شدن تا به اوج رسیدنه ... پر از نقابه ... آدما هر چی بزرگ تر میشن آرامششون کمتر میشه ... دنیاشون پر میشه از رنگای کدر که گاهی مجبور میشن واسه پوشوندن اون کدری یه رنگ روشنی هم توش بزنن ... هر چی بزرگتر میشن آرزوها و هدفاشون بزرگ تر میشه ... دیگه هدفشون داشتن یه توپ واسه بازی ... یه جایزه کوچیک نیست ... خودخواه میشن ... دوست دارن همه چیز واسه اونا باشه ... بند اونا باشه .... تلاش میکنن و توی سر هم میزنن تا برن بالاتر ... ( کج خندی زد) همین که می رسن به اون نقطه ای که میخوان بازم بیشتر ... اونقدر بیشتر و بیشتر که وقتی به خودشون میان همه چی دارن و هیچی ندارن ... عمرشون به سر میاد و زندگیشون که تبدیل به یه مردگی مطلق شده تموم میشه ... هیچ لذتی هم زندگیشون نبردن
آهی کشید و نگاهش را به آسمان داد.
- اگه بهت میگم بچه ... چون دنیای تو هنوز همونقدر معصومانه ست ... ساده ای خیلی بیشتر از تصورت ساده ای ... رویات شده شیرینی پختن ... هدفت اینه درسی رو نیفتی ... بی خیالانه می خندی .... ولی منم اشتباه میکنم ... بالاخره یه روزی میرسه که تو اسیر این دنیای آدم بزرگا میشی ... نمیتونم همیشه جلوی زمین خوردنتو بگیرم اما میخوام تا زمانی که من هستم دنیای تو ... بچگی تو .... دست نخورده و پاک بمونه
با حرف های پدرش سر بر شانه اش گذاشت. این حرف ها به او قدرت می داد. جسارت می داد. این که هر کجای دنیا هم که باشد. دردی هم باشد. دلشکستگی هم که باشد. یکی هست که بتواند مرهمی روی زخم و دلشکستگی هایش باشد. روزهایی می رسید که دلش بدجور شکسته شد و این تکه های شکسته را پدرش بود که به هم وصل کرد اما از یک جایی به بعد دیگر همین یک نفر را هم نداشت. تنها شده بود. زخم هایش را خودش خوب می کرد. خودش هر بار که زمین می خورد بلند می شد. خودش هر بار که در باتلاق گذشته دست و پا می زد خودش را بیرون می کشید. روزهایی رسید که خودش بود و خودش. خودش بود و نبود همراهش. خودش بود و دو بچه و خودش بود و دنیای آدم بزرگ های اطرافش!
برای خواندن ادامه روی ادامه مطلب کلیک کنید