سقوط تاریکی - قسمت 4
سقوط تاریکی - قسمت 4
سحر و سارا هر کدام در اتاقشان مشغول کاری بودند .تلویزیون مقابلش روشن بود و مثل همیشه سریال های هر شب ماهواره را می دید اما انگار فقط می دید و هیچ چیز نمی فهمید. فیلم ذهنش آنقدر عقب جلو شده بود که سردرد گرفته بود. به یاد ملاقاتش با آن غریبه آشنا بعد از سال ها افتاد و آهی کشید . این رو در رویی بعد از سالها حس عجیبی را برایش تداعی کرد. حسی نه به پررنگی گذشته اما بود. می دانست آن مرد جوان کیست. می دانست دیر یا زود بالاخره با او رو به رو می شود. تعجب نگاهش، جاخوردنش از ناگهانی دیدن "او" و از لمس حس گذشته بود. لمس حس آشنای اولین دیدار. چشمانش را محکم روی هم فشرد و سرش را به شدت تکان داد. حس گسی سرتاسر وجودش را گرفت. دیگر یک دختر هجده ساله نبود. خیلی وقت بود که هجده سالگی و احساساتش را چال کرده بود. باید به یاد می آورد. همه آن عهدشکنی ها، همه تلخی آن روزها،گم شدن ها به خاطر احساسش، تعصبات کورکورانه، سواستفاده شدن از احساسش، همه و همه را باید به یاد می آورد. لعنتی نثار دلش کرد. چرا خاطرات خوش را پررنگ تر از هر وقتی به یاد آورد؟ چرا ساز دلش اینقدر ناکوک بود؟ هردو جدا شده بودند. "او" الان یک خانواده داشت. یک همسر، فرزند. خودش هم با وجود رفتن مجید، دو بچه داشت. خط زندگیشان خیلی وقت بود که شکسته و موازی هم بود.
سعی کرد رفتار او را به خاطر بیاورد. محمد ابتدا از دیدنش تعجب کرده و لرزش خفیف لب هایش که بی صدا اسمش را زمزمه کرد. بعد از آن سر به زیر سلام کرد.درست مثل خودش. لبخندی روی لبش نشست. هیچ کدام به روی خود نیاوردند که همدیگر را می شناسند و اجازه دادند مرد جوان آنها را به هم معرفی کند. مرد جوان غافل از آشنایی آنها، غریبانه هردو را به هم معرفی کرد. آهی کشید و آن حس گس به وجودش سر ریز شد. حس عذاب وجدان در وجودش ریشه دواند. هفته دیگر سال مجید بود و او مملو از حس های متناقض به گذشته بازگشته بود.
هیجان ... عشق .... دوست داشتن ... ... غم ... شادی ... دلتنگی ... ترس .... حسرت .... حسرت ... حسرت
چشمانش را با ناراحتی روی هم گذاشت. سرش را از شرمندگی پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: معذرت میخوام مجید
با خاموش شدن تلویزیون، نگاهش را برگرداند و با دیدن سحر، اخمی روی صورتش نشاند: داشتم می دیدم
سحر متفکر نگاهش کرد: چی شد فیلمه؟
شیرین گیج به صفحه سیاه زل زد و دوباره نگاهش را به سحر داد: تو که نمی بینی چرا می پرسی؟
به یکباره در آغوش سحر گم شد و قطره اشکی بعد از این همه سردرگمی از چشمش سرازیر شد.
- نکن اینکارو با خودت مامان ... اینقدر همه چیز رو نریز تو خودت؟
عطر تن دخترش را با ولع بویید و از آرامشی که در وجودش نشست بی اراده چشم بست: من اگه شما دوتا رو نداشتم چیکار میکردم
سارا از اتاقش بیرون آمد و مستقیم به سمت یخچال رفت. با دیدن این صحنه به آنها ملحق شد.
- به به ... به به .... می بینم جمعتون جمعه ... فقط منم که نیستم
با گفتن این حرف ، سمت دیگر شیرین نشست و حالا هردو دخترش کنارش بودند.
سارا چشمکی به سحر زد و با تکان دادن سرش، اوضاع را پرسید که سحر با تاسف جوابش را داد. لبخندی روی لب سارا نشست و با اشاره به گونه شیرین سحر لبخندی زد و هردو همزمان از دو طرف گونه اش را بوسیدند و لبخندی روی لب شیرین نشست.
- نبینم مامان خانوم غصه بخوره ... مگه ما مردیم
اخم شیرینی به سارا کرد و سارا با لبخند اضافه کرد: البته دور از جون!
یکباره تغییر لحن داد و گفت: اینکارا رو نکن دیگه مامان ... هر سال همین موقع این بساط رو داریم ... بابا رفت تنهامون گذاشت اما بهتر از این بود بمونه و خودش و ماها رو اذیت کنه
- مسئله فقط اون نیست
- پس چیه؟ ... اگه مغازه ست که غصه نداره ... خودت راه حل به اون خوبی دادی ... نشدم بابا بالاخره تو هم دیگه وقت استراحتت رسیده ... من و سحر باید کار کنیم مگه نه سحر؟
- راست میگه مامان ... منم از اونجا میام بیرون ... با سارا می افتیم دنبال یه کار دیگه ... تو هم هم رستوران و هم مغازه رو بیخیال شو
شیرین با اخم به هردو نگاهی انداخت: دیگه چی؟ ... مگه من چمه کار نکنم؟
سحر دستش را گرفت و با محبت به چشمانش نگاه کرد: ما فقط میخوایم تو خودتو اذیت نکنی
شیرین آهی کشید: با کار نکردن بیشتر اذیت میشم ... فکر و خیال دست از سرم بر نمیداره
سارا: فکر و خیال چی؟
سکوت، جوابش شد و سحر ادامه داد: فردا مشکلتو به مدیر رستورانه بگو ببین چی میگه؟ ... الانم دیگه فکر نکن
شیرین باشه ای گفت و دیگر نگفت مشکل من کار کردن با آن رستوران است اگر قرار به رفت و آمد همیشگی محمد باشد.
سحر برای عوض کردن حال مادرش به حرف آمد: اصلا یادم رفت واسه چی اومدم اینجا
منتظر نگاهش کرد که سحر با نیش بازی گفت: میشه پیتزا بخوریم؟
چپی به او رفت: پلو هست ... تاس کبابم هست ... پیتزا چرا؟
- نه دیگه اونا رو خوردیم پیتزا بخوریم دیگه
شیرین با همان اخم های در هم گفت: پس واسه منم ساندویچ بگیر
سارا خندید: همیشه همینه اولش نه و نو میکنی آخرشم واسه خودتم سفارش میدی
با نگاه جدی شیرین به خودش، ادامه حرف را نگرفت و رو به سحر گفت: برو بگیر تا پشیمون نشد
***
روی صندلی راک در ایوان طبقه بالا به باغ بیرونشان نگاه می کرد. عقب ... جلو ... عقب ... جلو
هنوز باورش نمی شد بعد از این همه سال او را دید. بعد از آن جدایی گس این رو در رویی غیرقابل انتظار او را به حس و حال آن سال ها برد. به آن فصل تابستان گرم لبریز از حس. آن روز هم همین گونه بود. در خیابان شهرشان و دختر هم محلیشان که چشم خیلی ها روی او بود. دختری که خانواده اش زمین تا آسمان با خانواده خودش فرق داشت. با عارف به مغازه شیرینی فروش محلشان رفته بود که چشم در چشمش شد. آن روز هم صاحب مغازه از جایش بلند شد و درست مثل همین امروز شیرین گردنش را چرخاند و چشم در چشم شدند. این چشم در چشم شدن چنان گره کوری به دل هایشان زد و در نهایت قیچی تعصب و بی اعتمادی این رشته را از هم گسست.
با صدای بچه ها از فکر بیرون آمد. باید با امیر حرف میزد و می پرسید قضیه چیست.
بیرون که رفت چشم در چشم بچه ها شد که شوخی شوخی داشتند کله هم را می کندند.
- چه خبره اینجا؟
زهرا به پدرش نگاه کرد و بی خیال جر و بحث امیر شد.
- بابا منم میخوام توی مصاحبه با آشپزا بیام اما امیر نمیذاره
اخم های محمد نامحسوس گره خورد و نگاهی به امیر انداخت. امیر به دفاع از خودش گفت: خب مگه دروغ میگم؟... نه تجربه داره نه کار کرده ... مگه بچه بازیه؟
محمد در سکوت نگاهش را روی زهرا چرخاند: من از پسش برمیام
عاطفه: الکی کری نخون بچه ... تو رو چه به آشپزی
- بسه بچه ها
محمد رو به زهرا گفت: امیر راست میگه زهرا جان ... بهتره یه ذره خودت کار کنی بعدش ... الان وقتش نیست
- خب میشه منم برم اونجا
- حالا تا ببینیم
زهرا با ناراحتی سرش را پایین انداخت که با ادامه حرف محمد لبخندی روی لبش نشست.
- شاید بتونی کنار اونی که آشپز رستوران میشه کار کنی
زهرا با خوشحالی دستش را مشت کرد و Yes پرهیجانی گفت اما صدای علی این هیجان را خواباند: البت اگه اون آشپز یه مرد نباشه
اخم های زهرا در هم رفت و پر حرص نالید: داداش
علی با لبخند به این لحن پر اعتراض زهرا جانم کشداری گفت که زهرا با همان حرص ادامه داد: امیر رو راضی میکنم بابا میاد ... بابا رو راضی میکنم تو میای ... من میخوام برم
- خب برو اما اگه آشپز مرد نبود
- خوبه والا ... بابای آدم هیچی نمیگه داداشای آدم میشن آقا بالا سر
علی دستش را صمیمانه دور گردن خواهرش حلقه کرد: واسه خاطر خودت میگیم ... خودت راحتی از یه مرد آشپزی یاد بگیری؟! ... اصلا باید واسه یه دختر کسر شان باشه یه مرد توی آشپزخونه بهش آشپزی یاد بده
نگاهی به برادر و پدرش که با لبخند نگاهش می کردند انداخت: مگه نه؟
امیر با همان لبخند شیطنت آمیز دقیقا کشداری گفت و محمد خندید. عاطفه در جواب علی به سمت زهرا رفت و دست او را از شانه اش پس زد: آره ارواح کلاهت ... ما که اصلا نمیدونیم غیرتت باد کرده و نمیخوای زهرا با مرد جماعت سر و کله بزنه ... ( نگاهی به زهرا انداخت) بیا بریم ... من خودم هواتو دارم
زهرا متعجب به عاطفه نگاه کرد. انگار نه انگار او و امیر تا همین چند لحظه قبل او را سر این تصمیم مسخره می کردند. حالا شده بود خواهر عزیز دردانه اش.
عاطفه ادامه داد: بالاخره یکی باید پشت این تصمیم احمقانه ات وایسته یا نه؟
زهرا اخمی در هم کشید و محمد با خنده گفت: اینقدر بچه ام رو اذیت نکنین ... چه مرد باشه چه نباشه تو میتونی به عنوان کمک آشپز تو رستوران مشغول بشی ... حرف اینا رو هم کار نداشته باش
حس خوبی در رگ های زهرا جاری شد. علی اخم کرد. امیر خندید و عاطفه با چشمان گرد شده به پدرش نگاه کرد.
- تا وقتی من پدرشم کسی جرات نداره بهش چپ نگاه کنه ... اینو یادتون باشه
با گفتن این حرف بی توجه به هر چهار نفر مسیر اتاقش را در پیش کشید و به محض بسته شدن در امیر با خنده رو به بقیه گفت: قشنگ همه امون رو قهوه ای کرد و رفت
نگاهش روی زهرا ثابت ماند: برو خوش باش بابا پشتته وگرنه از پس علی نه من بر میام نه خودت
عاطفه پر حرص گفت: خوبه والا ... من بخوام برم یه شرکت کار کنم اره اوره شمسی کوره رو باید دنبال خودم ببرم تا تحقیق کنن و بعدشم نذارن اونوقت این دختر واسه آشپزی که معلوم نیست کیه از همین اول حمایت بابا رو داره
اهی گفت و به سمت اتاقش رفت. نگاه زهرا روی علی و امیر ثابت شد. علی اینبار رو به برادرش گفت: حواست باشه داری پای کیو باز میکنی تو اون رستوران
امیر نیشخند مرموزی زد: میخوای دیگه حالا که بحث ناموسی شد خودتم بیا
علی چشم غره ای به این لحن پرتمسخرش رفت و بی هیچ حرفی راه اتاقش را در پیش گرفت. پشت سر او، امیر هم وارد اتاق شد و همان موقع موبایلش زنگ خورد. لبخند مرموزی روی لبش نشسته و جواب داد: بله؟
علی از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد و به حرف های امیر گوش می داد: انجام دادی؟
- خیلی خب من الان زنگ میزنم بهش
به سمت برادرش برگشت و لبخند بدجنسانه اش را شکار کرد: دستت درد نکنه ... خداحافظ
با قطع تماس، نگاهش روی نگاه کنجکاو علی ثابت شد و لبخند مرموزش را تحویل داد: داره قصه شروع میشه
- این لبخند بدجنس خبرای خوبی نداره
- نترس چیزی نمیشه ... بهتره از لجبازی دست برداری و بیای توی شرکت ممکنه نیازت داشته باشم
علی نگاهش را از او گرفت و به بیرون داد: نمیدونم اون چه اصراری داشت ما اینکارو بکنیم ... گذشته ها خیلی وقته گذشته
برای ادامه پست به ادامه مطلب برید