او که می پنداشت من غرق در خوشحالی ام
او که می پنداشت من غرق در خوشحالی ام
با دوستم حرف میزدیم . هرچه گفت را کامل گوش کردم و تا جایی که بلد بودم جواب دادم .
خودم اصلا حالم خوب نبود .
اما وقتی ناراحتی اش را دیدم نمیتوانستم بی تفاوت باشم .
چایی و شکلات آوردم که بخورد ،حرف هایش که تمام ، بلند شد و رفت
شب پچ پچش را میشنیدم که درمورد من بادوست دیگری میگفت : انگار ازدماغ فیل افتاده .
چرا اصلا قاطی بحث های ما نمیشود؟
من هم فقط باخودم لبخندی زدم و پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم .
+ نارفیقانم چه آسان انگ ِبیدردی زدند / تا که پنهان شد به لبخندی، پریشانحالیام .
# شعر و عنوان از سجاد رشیدی پور برای خواندن متن کامل شعر به ادامه مطلب مراجعه کنید
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |