شاید همان حس ششم است
شاید همان حس ششم است
هر چند وقت یک بار چنین حالتی به من دست میدهد .
نمیدانم دقیقا اسمش چیست یابه این حالت چه میگویند
اما تقریبا یک ماهی است که هراتفاقی که میخواهد بیفتد ، بسته به اهمیتش قبل ازاینکه اتفاق بیفتد مطلع میشوم . ( خودم هم نفهمیدم چه گفتم ! )
در ذهنم یک سری کلید واژه پیدا میشود .
مثلا یک هفته پیش یک لحظه قیافه ی یک شخص در نظرم آمد کلماتی که درذهنم تداعی میشد را کنار هم چیدم
و به یک نتیجه رسیدم . دو روز بعد همان شخص را دیدم با همان نوع برخورد ، محل و حتی افتادن سویچ از دستش که ازقبل در ذهنم دیده بودم .
وهمینطور همان حرفایی که در ذهنم امده بود را زد و رفت .
حرفا هایش برایم تکراری بود چون از قبل میدانستم که چه میخواهد بگوید و در ذهنم شنیده بودم
امروز هم که برادرم با مادرم مشغول صحبت بود و یک لحظه انگار کسی در گوشم بگوید اسم مجید را شنیدم .
ناخودآگاه بدون اینکه بخواهم بپرسم ، گفتم مامان مجید کی بود ؟
درصورتی که اصلا اسمی از مجید درگفتگوهای این دو بکار نرفته بود .
و برادرم باتعجب نگاهم کرد و گفت : برات تعریف کردم ؟
گفتم نه !
گفت پس مجید رو چطور فهمیدی ؟ میشناسی ؟
گفتم نمیدونم همینطوری
گفت : مجید همونیه که کار روانجام داد : | باز تو حدس زدی ؟!!
+ هوا بس ناجوانمردانه گرم است امروز نزدیک بود از گرما بتوقم