زمااااان...
زمااااان...
* چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمیکنی توی خیابان باهم روبه رو میشویم
تو از روبه رو میایی.هنوز با همان پریستیژ مخصوص به خودت قدم بر میداری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدم هایم آهسته تر میشود...
به یک قدمی ام میرسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز میکنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر میکشد...!!!♥
رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم
هنوز بوی عطر فرانسویت را کامل استنشاق نکرده ام که از کنارم رد شده ای...!!!
تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت میکنم....
می ایستم و بر میگردم و میبینم تو هم ایستاده ای...!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
میدانم به چ فکر میکنی!
من اما این فکر میکنم که چقدر دیر ایستاده ای...
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده ای!!!!
چقدر به این ایستادن هااااااااا سااااااااال های پیش نیاااااز داااااااشتم!!!!!
قدم های سستم رادوباره از سر میگیرم...
تواماااااا هنوووووووووز ایییییستااااااده ای........!!!!!!♥♥♥