خستگی...
خستگی...
* خسته ام خیلی ....تاالان بایکی از هم کلاسی هام داشتیم درس میخوندیم....من جزوه هامو پاک نویس میکردم دوتا مون یهو خسته شدیم و خوابمون گرف که دیگه نتونستیم ادامه بدیم...قرار گذاشتیم الان بخوابیم فردا زودتر پاشیم....امتحانا شروع شده ما هم تو فرجه هاییم ...خوابگاه کاملا خلوت شده فک کنم تعداد از 100-نفر کمتر باشه ...خیلی هاااا فرجه هاااا راه شون نزدیک بود رفتن خونه هاشون ....اما منو هم اتاقی یام همه موندیم ...چون راه هیچکدوم نزدیک نیست...همه مون هم شدیداحساس دلتنگی میکنیم از16-17فروردین ک اومدیم هنوز نرفتیم خونه هااااامون....کاش هیچ امتحانی تو این دنیا وجود نداشت ... کاش هیچ امتحانی وجود نداااشت ....کاش تو این دنیا هیچ کار سختی وجووود نداشت...چقدر سخته واااای ....!!!!
دوستم از اتاق رفت بیرون بعد صدام زد گف مهتاب یه لحظه بیا ...رفتم دیدم کنار پنجره (چهارطبقه اس) وایساده میگه " مهتاب،بیا مهتاب و ببین چقد خوشگله" خیلی ذوق کردم ...خیلی خوشگل بود مث همیشه ....واااای عزییییرم وقتی نگاه ماه میکنم خدامیدونه که چقدرآروم میشم...همه میدونن من عااااشق ماه ام ....تا این حد ... هر وقت هم میبینمش چقد ذوقشو میکنم خدا میدونه فقط ....همیشه هم ادعا میکنم ماه شبیه منه هههههههههه چقد آسمون امشب نزدیک بود چقد همه جا آروم بود چ آرامشی بووود .....خیلی حالم و عوض کرد...آسمون امشب خیلی نزدیک شده ...!!!!!!!!!!!!!!!