اذان...
اذان...
*تازه اذان و گفت....رفتم نمازمو خوندم ...یه کم سبک تر شدم ....یکی از دوستام هر صب میاد دم در اتاقم و واسه نماز بیدارم میکنه امروز خودم بیدار بودم وضو ک گرفتم اومدم دیدم داره میاد سمت اتاق از دور دیدمش واسش دس تکون دادم اونم دیگه دید منم رف....امروز کولر های خوابگاه رو روشن کردن ...تا امروز هوا خوب بود...الان یه حس آشناایی بهم دس داد....یاد روزای پشت کنکورم افتادم...خیلی دلم پر بود اینم که حس کردم زدم زیر گریه راحت تر شدم
نشد،،به اون چیزی که میخواستم نرسیدم ...یاد زجر هایی افتادم ک کشیدم تو این دو سال ....آخرشم ..!!!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |