گاراژ
گاراژ
عاشق اینم که دراز بکشم روی اون مبل چرم قهوه اییه که خیلی کهنه ست و اون گوشه افتاده. بوی بنزین، رنگای خاکستری و صدای موتور تنها کلماتین که میشه اونجارو باهاش توصیف کرد
دفتر طراحیم تو دستم و صفحه به صفحه شو ورق میزنم و چیزی جز ماشینای بی نظیر ِ کلاسیک به چشمم نمیخوره. صداشو از اون دور میشنوم که صدام میکنه. بهش بی توجه ای میکنم ولی بازم اسممو صدا میکنه. دست برنمیداره.. میاد بالا سرم و میگه بزار کنار این دفترو نقاشیاتو باهم، هرچقدم که بهشون نگاه کنی اونا واقعی نمیشن..
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |