زندگی و بچگی و خستگی وعشق و وابستگی دنیای پنهان
زندگی و بچگی و خستگی وعشق و وابستگی دنیای پنهان
کی میتونه هدس بزنه اینجا چیه؟ به اتاق نشیمن بیشتر شبیهه تا یه کافه.
من کنارش نشسته م و فقط نیم رخشو میبینم. نگاهش پایین و خیره ست به لیوان گنده ی تو دستاش که آروم تکونش میده. از مژه های پُر و بورش خیلی خوشم میاد. چشماش همیشه نیمه باز ان، چون همیشه ی خدا نعشست.. سر و صدای مردم کلافه ام میکنه. کتاب ِ تو دستمو میگیرم پرت میکنم روی میز جلومون. رو بهش میکنمو میگم بیا باهم حرف بزنیم یکم. حرکتی نکرد. بعد چند ثانیه گفت میشنوم. گفتم میدونی از چیه تو خوشم میاد؟ جوابی نداد. گفتم ما خیلی شبیه همیم.
خندید. خنده ای که انگار هیچوقت ندیده بودمش. هرچی جمله و کلمه تو سرم بود پرید بیرون و مغزم دیگه چیزی برای گفتن نداشت. برگشت سمتم
موهامو زد کنار و گذاشت پشت گوشم و چونمو گرفت. نگاه من به چشماش و اون به تک تک اجزای صورتم.
اومد جلو و زیر گوشم گفت، حتی تو این تاریکی هم دیدم غم نگاهت ُ.. آره ما شبیه همیم، تو ام مرموزی.
با اخم نگاهشو میدوزه به سمت در
بلند میشه و منو با نگاه های متعجت ام تنها میزاره..
نموند. نموند تا بهش بگم نه، ما ازین منظر شبیه ایم که توام مثل من درداتو نمیدونی گردن کی بندازی.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |