مشاوره و مهارت زندگی : تقدیم به همسرم حقیقت زندگی......
مشاوره و مهارت زندگی : تقدیم به همسرم حقیقت زندگی......
تقدیم به همسرم
حقیقت زندگی......
شاید ماجرای زیر را که می خوانید یک قصّه باشد
و یا شاید یک غصّه که طی سالها بارها و بارها
برای زنان این سرزمین اتفاق افتاده باشد ،
نمی دانم چه قصّه باشد و یا غصّه ،
من سراغ دارم قصّه و غصّه ای واقعی تر از این ماجرا ،
زنی که بدون آنکه استادی بپرسد و یا کسی از او بخواهد
صرفا" به باور یک ادعای صادقانه؛ یک تقاضای ملتمسانه
و با اصرار ؛روزی برهمه داشته های معنوی و مادی
خود را ارزان مادی و گران معنوی
خطی کشید و به باور ادعایی صادقانه
و باور همراهی او و اثبات همراهی خود با همه داشته ها
پیشکش کسی نمود که او
پس از دریافت تمامی پیشکش ها
آنچنان توهم بزرگ بودن نمود که
بر روی این زن بخاطر ارزان های گرانفروش خط بطان کشید
و مغرورانه تازید و بر قدرت خود نازید
و تمامی پیشکش های او رابا عزّت و احترام
تقدیم ارزان های رسوای گرانفروش نمود
و با نمایشی از تظاهر و قانون و دین
خود و دیگران را توجیه نمود .
و امّا این قصّه و غصّه همچنان ادامه دارد تا زمانی که
آدمهایی در لباس دین و تقوا و ادعاهای زبانی حضور دارند
....و حال این ماجرا ...
استاد روان شناسی وارد کلاس شد
و به دانشجویان گفت:" امروز می خواهیم بازی کنیم! "
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت
تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست
اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته
بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان؟، دوستان،
همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او
خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن
اسامی همکلاسی ها یش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او
خواست نام پنج نفر پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.
این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی
ماند:نام مادر، پدر، همسر و تنها پسرش. ..
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه
می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفاً یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار
دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام
نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت:
"لطفاً یک اسم دیگر را هم حذف کنید.
"زن مضطرب و نگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی
اشکبار نام پسرش را پاک کرد.
و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه
از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟
والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند.
و شما پسرتان را به دنیا آوردید.
شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید! "
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند
تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به آرامی و لحنی نجوا مانند پاسخ داد:
"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود
برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد.
پس تنها فردی که واقعاً کل زندگی اش را
با من تقسیم می کند، همسرم است! "
همه ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن که زن
حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود، برایش کف زدند.