خدایی در فراسوی خیال
خدایی در فراسوی خیال
خیلی جالبه،یکی از مسیرهای زندگی من ،مسیری روحانی و غیر مذهبی بوده و هر چه توی این مسیر کمال جلوتر رفتم خدایی که فکر میکردم میشناسم،خدایی که فکر میکردم همراهمه خدایی که فکر میکردم درونمه ،کمرنگ تر و کمتر شد
و الان در نقطه ای هستم که هیچ خدایی هوالی خودم نمیبینم،هیچ مطلق،سفید مثل دفتر نقاشی،بی هیچ طرح و نگاری،
حتی دعاهام با بقیه فرق داشت من این اواخر دیگه برای خودم و خواسته هام دعا نمیکردم برای اگاهی از خواست و ارداه خودش خالصانه دعاد میکردم ،و میگفتم رفیق تو چی از من میخوای ؟
احساس میکنم تمام عمرم سر کار بودم احساس حماقت میکنم،احساس قربانی شدن میکنم
انکارش نمیکنم،حال پیرمردی رو دارم که تسبیحش رو گم کرده و هر چی هم میگرده پیداش نمیکنه
یه روز از یه اخوندی پرسیدم حاج آقا درکت از خدا چیه؟زل زد بهم و رنگش سرخ شد و هنگ کرد،انگاری خودشو به اندازه یه تاریخ با واژه خدا فریب داده بود،انگار که به چیزی اعتقاد داشته که هیچ وقت هیچ نشونی و شناختی ازش نداشته،انگار که تمام عمرش رو خواب بوده و با این سوال در یک دنیای ناشناخته بیدار شد ،همه این برداشت فقط یک لحظه ناتمام بود،بعدشم به قرآن استناد کرد و گفت ارحم راحمین و سرش رو برگردوند و گفت من باید برم تو دلم گفت لعنتی من درک وشناخت خودتو میخواستم نه قرآن رو ،حالا هم رفتنو بهونه کن
من تمام چیزهایی که بهم یاد داده بودند رو انداختم دور،تمام اون چیزی که خانواده ام بهم تحمیل کرده بودند رو انداختم دور،انقلاب تفکر کردم و تمام باورهایی که بهم یاد داده بودند رو انداختم توی سطل زباله،الانم هیچ چیزم شبیه خانوادم نیست،حتی بعضی وقت بهشون احساس تعلق هم نمیکنم،انگاری که اشتباها توی این خانواده متولد شدم،
از نو شروع کردم ،از نو متولد شدم و هر چی که بنظرم درست میومد رو جایگزینشون کردم و زندگی بسبک خودم رو شروع کردم بدون وابستگی به هیچ فرقه و طریقه و ارگانی،سخت ترین زندگی،زندگی هست که با آگاهی شروع بشه،و وقتی به داستان خدا رسیدم،انگاری به اسمی از اسامی ثبت احوال روبرو شدم که هیچ وقت وجود خارجی نداشته و نداره و هیچ اطلاعات قابل قبولی ازش وجود نداره که برای شخص من قابل قبول باشه،فقط یه چیزی تو درونم هست که خالصانه هم هست که میگه یه چیزی توی نیستی ترین نیستی ها هست که کسی تا حالا اونو ندیده و نمیشناسه تو اگه دوست داری میتونی اسمشو خدا بزاری،یاد اون جمله افتادم که میگه خدا زاییده ذهن انسانه برای مشکلاتش،ولی من دلم نمیخواد همچین چیزی توی زندگیم وجود داشته باشه، دلم میخواد تا زمانی که تو دنیا هستم واقع بین باشم نه متوهم ،من ادم رویایی بودم ولی همیشه فرق بین رویاها و واقعیات رو درک میکردم ولی الان در یک پارادوکسی قرار گرفتم که بهم سخت میگذره،. . .
پ.ن:چند روز پیش مادرم داشت چراغ های چشمک زن و پرچم یا مهدی ادرکنی رو آویزون میکرد،بهش گفتم ایناچی هستند؟به چه مناسبتی در خونه رو چراغونی میکنی؟
گفت میلاد امام زمان،
بهش گفتم خوبه مبارک ایشالا،بعدم تو دلم گفتم خوبه تو تولد امام زمان که هزار و چهارصد سال پیش بوده رو یادته ولی تولد توله ای که خودت پس انداختی رو یادت نیست،
+این دنیا یه ساختار مضحکه،که فقط ادمای احمق میتونند ازش لذت ببرند
بنظرم اگه میخوای بهت سخت نگذره باید چشمت رو روی خیلی از حقایق ببندی و خودت رو طوری فریب بدی که به دروغ هایی که بخودت میدی ایمان داشته باشی
تو این دنیا چند دسته ادم وجود داره :
آدم هایی که کودن هستند و هیچی حالیشون نیست
آدم هایی که میفهمند ولی خودشون رو فریب میدن،دیگرانم فریب میدن
و آدم هایی که کسی رو فریب نمیدن،کودن و احمق هم نیستند ولی رنج میبرند
با تمام اون چیزی که دارند و میتونند داشته باشند ولی همیشه و در همه صورت رنج میبرند
این دنیا چه بازی احمقانه ای که راه انداختند،و ما چه احمقانه باید با این بازی وقتمون رو بگذرونیم تا وقتی ناک اوت بشیم