بدون شرح ʘ͜͡ʘ
بدون شرح ʘ͜͡ʘ
گاهی اوقات قدم زدن تو خیابون میتونه یهو احساست رو تغییر بده، یعنی یا اشکتو دربیاره یا خوشحالی عجیبی بهت بده... حداقل شاید برای من که همیشه به سردترین حالت ممکن توو خیابون قدم میزنم و آدمها رو نمیبینم اینطور باشه...
چند وقت پیش بعد از مدتها خیلی شاد و خندون توو خیابون میرفتم و برای خودم لذت میبردم از جنب و جوش آدمها که یهو روی صندلی یک مردی رو دیدم.. کلاه سرش بود و یک دختر حدود 15 سال توو بغلش دراز کشیده بود روی صندلی. صدای خنده شون میومد. تا اینکه نزدیک شدم و دقیق تر دیدم، اون دختر کوچولو نمیتونست بشینه یا راه بره اما با پدرش غرق خنده بودن، خوراکی های کوچولویی هم کنارشون بود برای فروش... کلی کتاب خریده بودم و سعی کردم مثل همیشه آدما رو نبینم اما بیست متر نشد که دور زدم، رفتم کنارشون ایستادم و سلام کردم، پدرش جوابمو داد و همونطور سرشو انداخت پایین و دخترک به سختی سرشو سمتم آورد و گفت سلام. چنان لبخند عمیق و واقعیی تحویلم داد که میشه گفت دیگه بین آدما نیست. از روی ترحم نمیگم اینارو، لبخندش باعث شد منم تا شب بی دلیل لبخند بزنم. نمیتونستم زیاد بایستم فقط بهش گفتم: لطفاً همیشه همینقدر عمیق بخند. خلاصه با وجود حس غریب و مخلوط شاد و غمگینی که داشتم احساس کردم باید تا اونجا پیاده میرفتم تا ببینمش و بهم بخنده، چهره ش توو ذهنم ثبت شد.
امروز هم باز داشتم قدم میزدم و توو حال خودم بودم که یهو توو باغچه یه کلاغ کوچولو دیدم. خیلی کوچولو بود، از بالای درخت افتاده بود و نمیتونست حرکت کنه. میخواستم برش گردونم تا شاید بتونه خودشو نجات بده اما ضعیف بود و مادرش اون بالا پرواز میکرد و غار غااااااار.. چند تا عابر رو صدا کردم اومدن تا جابجاش کنن اما همه از اینکه کلاغ بهوشون آسیب بزنه میترسیدن، خلاصه یکی کلاغه رو تکون داد ولی باز هم جوجه کلاغه برگشت رو به آسمون، همون جا که مامانش بود... گریه م گرفته بود، نمیتونستم کمکش کنم و اون کلاغه هم بالای سر ما میچرخید و کاری ازش برنمیومد. یکی بهم گقت: خانم اون از صبح اون شکلیه، کارش تمومه! میخواستم تا میتونم کتکش بزنم، ولی تصمیم گرفتم حتی بهش گوش نکنم، انسان انقدر بی وجدان و سنگدل؟
هردو تا داستان، قصه غصه والدین از ناراحتی فرزند بود. اولی باباهه که با وجود فقر و سختی باز تمام سعیشو میکرد که دخترش از ته دل بخنده، دختری که مثل ما نتونسته بچگی کنه... دومی هم که مادره بال بال و فریاد میزد که بچه ش رو نجات بده اما نمیتونست.
پ.ن: همیشه واقعی بخندیم.. همیشه واقعی باشیم.
پ.ن: حیوانات هم به اندازه ما حق زندگی دارند. یاد بگیریم به حقشون احترام بذاریم.
پ.ن: هیچ عشقی بزرگ تر و واقعی تر از عشق پدر و مادر نیست. بچه های خوبی باشیم.
پ.ن: شاید این اتفاقا از پیش پا افتاده ترین و روزمره ترین اتفاقا شده باشن اما واسه من نبودن.