فسون
فسون
مرا افسانه ای در دل نهان است
که گویی عاشقی در این میان است
وجود خالیم از هر نگاری است
ولی آشوب دل سودای جان است
خیالی از وجودش آرمیده است
که گویی بند دل در دست آن است
خرابش می شوم با هر نگاهی
گمانم رسم خصم این زمان است
الهی من ز دامانش اسیرم
چو عاشق در کمندی جان فشان است
به یاد عشق خود افسانه ها را
که دائم از دلم ورد زبان است
به سوز دل که دارم چون نهانش
به چشم دل ز عشق آن عیان است
نگوییم عاشق روی کس هستیم
ولی بر دیده گانم این بیان است
به فصل عشق دارم چون بهاری
نباشد چون بهاران هم خزان است
الهی چشم مست چون فسونش
برای رهنما یک دل جهان است
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |