چشم هایت ...
چشم هایت ...
از نگاه کردنش بهش نه سیر میشدم نه خسته ... مخصوصا وقتی کنارم مینشست و حواسش بهم نبود ... مخصوصا وقتی نیم رخش به سمتِ من بود ... مخصوصا وقتی حالش خوب اما جدی بود ... اونوقتِ که نمیفهمیدم کجام و در چه حالیم ... انقدر عمیق نگاهش میکردم که حسابِ همه چی از دستم در میرفت ... از تک تکِ اعضای صورتش با دقت میگذشتم و قفل میکردم روی چشمای بی نهایتش ... حالتِ مژه های قشنگش ... چشمایی که سرشار از معصومیت بود ... چشمایی که پر از حیا بود ... همون چشمایی که روز اول به خودش اجازه نداد نگاهم کنه ... همون چشمایی که وقتی بهش زل میزدم جز متانت و پاکی چیزی نمیدیدم ... همون چشمایی که عادت کرده بود به سر به زیر بودن ... به محجوب بودن ... چشمایی که تو حصاری از مژه هاش پنهون شده بود و نگاهِ مظلومش رو دلنشین تر میکرد ... مژه های پُر پُشت و بلندش ... با اون حالت و قوسِ قشنگی که کمتر کسی داشت ... آخ که چقدر اون چشم ها رو دوست داشتم ... و چقدر صاحبِ اون چشم ها رو ...
نشست کنارم ... لبخندش مثل همیشه روی صورتش بود ... استارت زد ، بسم الله گفت و چرخید سمتم ...
- بریم خانومم ؟
+ من عاشق تو و چشماتم ... خب ؟