نكنه فرشته اى تو ؟!
نكنه فرشته اى تو ؟!
مادر ها اصولا ساده اند ... ساده خوشحال ميشوند ... ساده مى رنجند ... ساده ميخندند و گريه ميكنند ... ميشه خيلى راحت و ساده باهاشون حرف زد ... و ميشه جواب هاى ساده و قشنگشون رو شنيد و دلگرم شد ... انقدر نگاهشون ساده و بى آلايشِ كه همه ى خوبى هاى دنيا رو خوب تر و زيبايى ها رو زيبا تر ميبينند ... و توى اين همه پاكى و سادگى دنيا دنيا غم و درد و سختى رو پنهون كردن ... به طورى كه نه من و نه شما و نه هيچ كسِ ديگه اى نميتونه بفهمه چه حجم عظيمى از مشكلات زير اين لبخند ساده جا گرفته ... اما اين سادگى يه گيرايىِ خاصى داره كه نميشه از كنارش ساده گذشت ...
+ ساعت دوازده و نيمِ شب ... من توى اتاقِ شيش نفره ى تاريك و همه غرق در خواب ... بيحال و خسته ام كه يهو بهم زنگ ميزنه ... آروم حرف ميزنه و آروم تر جوابشو ميدم ... بلند ميخنده ... ميگه الان كه نميتونى خوب جوابمو بدى چقدر ميتونم اذيتت كنم ... آروم ميخندم ... ميگه فقط ميخواستم حالت رو بپرسم و با خدافظى قشنگش زودى قطع ميكنه ...
و من مى مونم با لبخند روى لبام و حس خوبى كه تو دلم دارم ...
+ ميخواستى حالم رو بپرسى ؟ يا به همين سادگى حالم رو ازين رو به اون رو كنى ؟