بارونِ نم نمِ منی
بارونِ نم نمِ منی
" بارونِ قشنگی میومد ... تند و ریز ریز ... بعد از دو ساعت و نیم توی ترافیک موندن جاده تقریبا آزاد شده بود ... گازشو گرفته بودیم و میرفتیم ... هم از ذوقِ خلوت شدن مسیر و هم به خاطرِ نیازِ شدید به سرویس بهداشتی ... میخندیدم ... صدای آهنگ رو هم برده بودیم بالا و با صدای بارون همراهی میکردیم ... چقدر حالمون خوب بود ... چقدر آروم بودیم ... ترافیک یکی از بهترین چیزها بود واسه ما و که ازین اتفاقِ طولانیِ این دفعه به نحوِ احسن استفاده کرده بودیم ... در کنارِ خوردنِ پفک و میوه و تخمه جان و آب نبات ، کلی حرف زده بودیم ... از هر دری به هر سویی ... جیغ جیغ و بوق بوق های توی تونل هم نتونسته بود ما رو ازون حال و هوای شیرینِ حرفامون جدا کنه ... ما مشغولِ هم بودیم ... و حالا ... با دلی آروم و خوشحالیِ زیادی که هم توی دل و روی چهرمون بود تو پیچ و خمِ جاده اینور و اونور میشدیم ...
جلوی مسجد ، اونورِ خیابون پارک کردیم ... بعد از خسته نباشید گفتن چادرم رو سر کردم توی ماشین و پیاده شدیم ... کاپشنِ سرمه ایش رو با اصرارِ من پوشید ... دستم رو محکم گرفت ... اومد سمتِ چپم و از خیابون رد شدیم ... اومد سمتِ راستم و مسجد رو نشونه گرفتیم و بعد از رد شدنِ کامیون دِ بدو رفتیم داخل مسجد ... رفتیم سمتِ تابلوهای مردونه و زنونه و دستامون جدا شد اما نگاهمون تا لحظه ی آخر ...
یه ربع بیست دقیقه ای گذشته بود ... بندِ کتونی هام رو بستم و از نماز خونه زودی اومدم بیرون ... جلوی در وایساده بود ... نگاهش چرخید به سمتم و با لبخند دستِ دراز شده ی من رو گرفت ...
- قبول باشه ...
چیزی نگفت ... فقط نگاهم کرد ... با لبخندِ بیشتر و فشار آرومی که به دستام وارد میکرد ... کاپشنِ سرمه ایش رو انداخته بود روی شونه هاش ... و چشماش که برقِ قشنگی داشت ... با دستم من رو سمتِ خودش کشید ... بی توجه به همه چی بغلم کرد و بوسه ای آروم و کوچیک گذاشت روی پیشونیم ...
+ برا شمام قبول باشه خانومم ... بریم قدم بزنیم ؟ "
بارونِ قشنگی میومد ... باز هم همون جا پارک کرده بودیم ... از ماشین پیاده شدم ... خیره بودم به گنبد سبزِ مسجد که مامان اومد کنارم و با لحن مهربونش گفت : چقدر جاش خالیه ...