گفته های من...
خدایا!
بازم من اومدم حرف بزنیم خداجونم، میدونم خیلی وقته اونجوری ک باید دیگ باهات حرف نمیزنم، ن اینکه فراموشت کردما ن، منو ببخش خداجونم ولی حس میکنم این روزا از همه دلگیرم، حتی تو...
من واقعا متاسفم ک هر چیزی رو میگم ولی باور کن این روزا نمیدونم چمه، همش ی حسی دارم انگار خالیم، همش ی بغض هست اما اشک ن، خیلی وقته بغض توی گلوم مونده و هیچ اشکی نریختم، اره خب گاهی شبا شاید از دلتنگی و فکرای احمقانه گریم گرفته باشه، ولی میدونی خداجون، دلم میخاد میشد خودمو خالی میکردم، دلم میخاد این بغضو بشکنم ولی نمیدونم چرا نمیشه، این روزا همش باخودم میگم اره اینا نشانه فراموش کردنه و من دارم فراموشش میکنم، اما وقتی ساعت ها ب ی جا خیره میشمو بش فک میکنم میگم ن من حالا حالاها نمیتونم فراموشش کنم..
گاهی وقتا انقد دلم تنگش میشه ک آرزومه حداقل خوابشو ببینم، ههه مثه این دوشب ک پشت هم خوابشو دیدم. عجیبه، ولی خب لابد انقد بش فک کردم ک بالاخره خوابشو دیدم، اونم دوبار پشت هم. ههه..
خدایا، من نمیدونم واقعا باید چیکار کنم، من راهشو بلد نیستم، گاهی با خودم میگم من باید هرجوری شده فراموشش کنم وگاهیم میگم من فقط میخام دوسش داشته باشم چرا باید فراموش کنم، من گیر کردم توی دوراهی های زندگیمو نمیدونم کدوم راهو برم..
اره خب، اینا نسبت ب خیلی از دوراهی های زندگی آدما هیچ ب حساب میاد ولی خب برا دختری ب سن من خیلی بزرگه..
اینکه هرشب ی هندزفری توی گوشت باشه و ی اهنگ غمو ی بغض توی گلو برامن خیلی سخته.. من هیچکسو ندارم راه درستو در این باره نشونم بده، از همون ده سالگی این رازو توی دلم نگه داشتم و از هیچکس کمکی نگرفتم، اما گاهی وقتا دلم پر میکشه برا اینکه ی هم راز داشته باشم..
ای کاش میشد حداقلش اینکه با خودش ک از همه چیز خبر داره حرف زد، ای کاش حداقل خودش راه فراموشی و میدونست و ب منم میگفت. راستش خداجون گاهی وقتا ب این فک میکنم ک توی این سه ماه حتما فراموشش شده.. راستش گاهی حس میکنم انقد بی تفاوته ک شاید منی وجود نداشته باشم براش.. و این چیزا گاهی خوشحالم میکنه، وبیشتر از اون قلبمو ب درد میاره.. قلبی ک این روزا عجیب درد میکشه اما نمیدونم چرا خسته نمیشه، هه واقعا توش موندم ی نفری هست ک عاشق زندگیشه اما اونو میبری پیش خودت، ی نفرم هست ک روزی شاید بیشتر از ده بار آرزوی مرگ میکنه اما بازم همونجاست ک بوده.. واقعا حکمتت چیه خدا جون؟!
خدایا!
من میترسم، از آینده میترسم خدایا، از اینکه برسه اون روزی ک اون با یکی دیگ باشه اما من هنوزم دلم پیشش باشه، و یا اینکه من کنار یکی دیگ باشمو تمام فکرو ذکرم پیش اون... خیلی میترسم خدایا..
من چیکار کنم خداجون؟! چجوری وقتی دلم میخاد باهاش حرف بزنم از فکرش برم بیرون؟! چجوری انقد بهش فکر نکنم؟! چطور فراموشش کنم؟! خدایا دل من طاقت نداره، دلم بودنشو میخاد، اما میدونم ک نیست، هیچوقتم نمیتونه باشه، چون اون دلش ی جا دیگس، اما من چیکار میتونم انجام بدم خدا جون؟! چجوری آروم باشم؟!
امیدوارم منو ببخشه برا کاری ک گفت نکن و بازم من دارم انجامش میدم، خدایا منو میبخشه؟! اخه من چند روزه بای خط دیگ گاهی وقتا ی پیامی بش میدم، اخه دلم براش تنگه خداجون، منو میبخشه؟! اگه فهمیدو بازم اذیتم کرد چی خدایا؟! من یادم نرفته حرفاش، اما دل من نمیفهمه، دلم نمیفهمه وقتی میگه از زندگیم برو بیرون ینی چی، نمیفهمه وقتی میگه ب من نزدیک نشو ینی چی، دلم فقط با شنیدن این چیزا میشکنه اما بازم وقتی تنگ بشه همه رو فراموش میکنه.. خدایا من چیکار کنم؟!
اون وقتایی ک دلم انقد تنگش میشه ک فقط ب ی کلمه از اون راضیم چیکار کنم و قتی همون ی کلمه هم نیست؟! اون وقتا، مثل الان، خدایا، چیکار کنم؟؟؟!
کمکم کن خدایا، تنهام نذار، من بدم اره، اما تو خوبی، کمکم میکنی مگه ن؟! من تنها نیستم مگه ن؟!
خدایا دلم خیلی تنگشه، امیدوارم منو بخاطر این دلتنگیا ببخشه، اخه اون دوست نداره من بهش فک کنم، اما من تنها کاری ک انجام میدم فکر کردن ب اونه، نمیتونم فکرمو ازش بردام، چیکار کنم خداجون؟!
من خستم، خیلیم خستم، دلم خیلی گرفته، ای کاش...........
خدایا!
بازم من اومدم حرف بزنیم خداجونم، میدونم خیلی وقته اونجوری ک باید دیگ باهات حرف نمیزنم، ن اینکه فراموشت کردما ن، منو ببخش خداجونم ولی حس میکنم این روزا از همه دلگیرم، حتی تو...
من واقعا متاسفم ک هر چیزی رو میگم ولی باور کن این روزا نمیدونم چمه، همش ی حسی دارم انگار خالیم، همش ی بغض هست اما اشک ن، خیلی وقته بغض توی گلوم مونده و هیچ اشکی نریختم، اره خب گاهی شبا شاید از دلتنگی و فکرای احمقانه گریم گرفته باشه، ولی میدونی خداجون، دلم میخاد میشد خودمو خالی میکردم، دلم میخاد این بغضو بشکنم ولی نمیدونم چرا نمیشه، این روزا همش باخودم میگم اره اینا نشانه فراموش کردنه و من دارم فراموشش میکنم، اما وقتی ساعت ها ب ی جا خیره میشمو بش فک میکنم میگم ن من حالا حالاها نمیتونم فراموشش کنم..
گاهی وقتا انقد دلم تنگش میشه ک آرزومه حداقل خوابشو ببینم، ههه مثه این دوشب ک پشت هم خوابشو دیدم. عجیبه، ولی خب لابد انقد بش فک کردم ک بالاخره خوابشو دیدم، اونم دوبار پشت هم. ههه..
خدایا، من نمیدونم واقعا باید چیکار کنم، من راهشو بلد نیستم، گاهی با خودم میگم من باید هرجوری شده فراموشش کنم وگاهیم میگم من فقط میخام دوسش داشته باشم چرا باید فراموش کنم، من گیر کردم توی دوراهی های زندگیمو نمیدونم کدوم راهو برم..
اره خب، اینا نسبت ب خیلی از دوراهی های زندگی آدما هیچ ب حساب میاد ولی خب برا دختری ب سن من خیلی بزرگه..
اینکه هرشب ی هندزفری توی گوشت باشه و ی اهنگ غمو ی بغض توی گلو برامن خیلی سخته.. من هیچکسو ندارم راه درستو در این باره نشونم بده، از همون ده سالگی این رازو توی دلم نگه داشتم و از هیچکس کمکی نگرفتم، اما گاهی وقتا دلم پر میکشه برا اینکه ی هم راز داشته باشم..
ای کاش میشد حداقلش اینکه با خودش ک از همه چیز خبر داره حرف زد، ای کاش حداقل خودش راه فراموشی و میدونست و ب منم میگفت. راستش خداجون گاهی وقتا ب این فک میکنم ک توی این سه ماه حتما فراموشش شده.. راستش گاهی حس میکنم انقد بی تفاوته ک شاید منی وجود نداشته باشم براش.. و این چیزا گاهی خوشحالم میکنه، وبیشتر از اون قلبمو ب درد میاره.. قلبی ک این روزا عجیب درد میکشه اما نمیدونم چرا خسته نمیشه، هه واقعا توش موندم ی نفری هست ک عاشق زندگیشه اما اونو میبری پیش خودت، ی نفرم هست ک روزی شاید بیشتر از ده بار آرزوی مرگ میکنه اما بازم همونجاست ک بوده.. واقعا حکمتت چیه خدا جون؟!
خدایا!
من میترسم، از آینده میترسم خدایا، از اینکه برسه اون روزی ک اون با یکی دیگ باشه اما من هنوزم دلم پیشش باشه، و یا اینکه من کنار یکی دیگ باشمو تمام فکرو ذکرم پیش اون... خیلی میترسم خدایا..
من چیکار کنم خداجون؟! چجوری وقتی دلم میخاد باهاش حرف بزنم از فکرش برم بیرون؟! چجوری انقد بهش فکر نکنم؟! چطور فراموشش کنم؟! خدایا دل من طاقت نداره، دلم بودنشو میخاد، اما میدونم ک نیست، هیچوقتم نمیتونه باشه، چون اون دلش ی جا دیگس، اما من چیکار میتونم انجام بدم خدا جون؟! چجوری آروم باشم؟!
امیدوارم منو ببخشه برا کاری ک گفت نکن و بازم من دارم انجامش میدم، خدایا منو میبخشه؟! اخه من چند روزه بای خط دیگ گاهی وقتا ی پیامی بش میدم، اخه دلم براش تنگه خداجون، منو میبخشه؟! اگه فهمیدو بازم اذیتم کرد چی خدایا؟! من یادم نرفته حرفاش، اما دل من نمیفهمه، دلم نمیفهمه وقتی میگه از زندگیم برو بیرون ینی چی، نمیفهمه وقتی میگه ب من نزدیک نشو ینی چی، دلم فقط با شنیدن این چیزا میشکنه اما بازم وقتی تنگ بشه همه رو فراموش میکنه.. خدایا من چیکار کنم؟!
اون وقتایی ک دلم انقد تنگش میشه ک فقط ب ی کلمه از اون راضیم چیکار کنم و قتی همون ی کلمه هم نیست؟! اون وقتا، مثل الان، خدایا، چیکار کنم؟؟؟!
کمکم کن خدایا، تنهام نذار، من بدم اره، اما تو خوبی، کمکم میکنی مگه ن؟! من تنها نیستم مگه ن؟!
خدایا دلم خیلی تنگشه، امیدوارم منو بخاطر این دلتنگیا ببخشه، اخه اون دوست نداره من بهش فک کنم، اما من تنها کاری ک انجام میدم فکر کردن ب اونه، نمیتونم فکرمو ازش بردام، چیکار کنم خداجون؟!
من خستم، خیلیم خستم، دلم خیلی گرفته، ای کاش...........
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |