قسم به بغضی که خفه میشود...
و چشم هایی که خفه میکنند...
و دلی که با دیدنت یک هو انگار غرش میکند و میمیرد و زنده میشود و با لرزش سنگینی هرچه بود را خراب میکند..
و دست هایی که دریغ میشوند...
و زخم هایی که تازه میشوند...
قسم به چرت هایی که من مینویسم...
و درد هایی که تو میکشی...
و خنده های پای تلفنت...
قسم به دیدنت...
و هزار قسم به ندیدنت...
که محتاج شب بارانی ام...
به جان خودت ندیدنت سخت است
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |