یک شادی عظیم
یک شادی عظیم
شاید به نظرتون مسخره باشه اما برای من یه تجربه عالی بود،اینکه کلی کرم مرطوب کننده میزدم به دستم و عقده این همه سال رو خالی میکردم....
دیشب اونقدر ذوق زده شده بودم که تماما دردیو که بخاطر عبور برق کشیده بودمو فراموش کردم...
حتی بریدگی هایی که روی دستم ایجاد کرده بودو!!!!
راستش دیشب یه شب ماندگار بود و فراموش نشدنی...
من عین همه ادمای عادی بودم!
واقعا خدایا شکر میکننت مهربونممممم
زندگیمم داره میگذره.
به افق های روشن امیدوارم:)
الان یه کولوچه و اب انبه با پدر جان نوش جان کردیم!
عاشق این یهیویی وسط شب غذا خوردنامم.
یه لذتی داره....
گل های نسترنی که سال هاست منتظر بودم گل بدن،بالاخره گل دادن و من هر روز کلی باهاشون حرف میزنم:)
چیزی نمونده همسایه ها منو تو کوچه ببینن و بگن دیونه شدممم
البته من این دیونگی رو دوست دارم...
گل کاغذیمم گل داده:)
اصلا همه چی نوید روز های خوبو میدن حتی خوابام....
دیشب زیر پنجره نور ماه میخورد توی چشمم و من توی سیاهی شب در حالی که تورخته خوابم بودم ستاره میشمردم و باد خنمی پرده رو به هوا میبرد....
شکر برای حس خوب زندگی
شبتون نیلی