من با کلی حسه بی نام و نشان!
من با کلی حسه بی نام و نشان!
یه غروب جمعه!
اول شبیه غروب جمعه نبود؛ اما هرچی بیشتر میگذره،دلم بیشتر خفه میشه!
کاش پیدا میکردم راه باز شدن دلمو!
یه جوریه حالم، که خودمم نمفهمم چم شده!
دلگیرم!
نمیدونم از خودم یا دنیا....
از این حس های پوچ،که حال ادمو میگیره!
دلم میخواست لباسمو میپوشیدم و میرفتم مهمانی،خونه یه دوست!
واقعا دلم جمعیت میخواد...
شاید بخاطر تنهایی هستش!چند وقتیه همش تنهام!خونه ساکت و ادم ندیدست....
کاش یه حس خوب پیدا شه و این حال داغون رو دگرگون کنه!
یه اهنگ ملایم یانو گذاشتم تا یکم اروم شم!
بهار ادمو کسل و بی حوصله میکنه!
گرچه هوا قشنگه و دلنشینه اما هرچیزی در کنار خوبی هاش بدی هم داره!
داریم یه سالگرد رفتن پدرجونم نزدیک میشیم و دوباره غم نبودش حالمو بد میکنه!
کاش بود!
هنوزم باورم نمیشه که رفته!
این تابستان را بی تو چگونه سر کنم؟!
رد پایت هنوز هم روی شن های ساحل جا مانده.....
عطر وجودت در میان شاخ و برگ های سبز درختان کوهستان جاریست....
حجم حضورت در میان سنگ های غار اسپهبد خورشید، همچون خورشید ، عظیم است....
تو، برجای مانده ای!
اما رفته ای....
من با این حجم سنگین خاطرات ، در حوالی زندگیم، چگونه سر کنم!؟
تو فقط به من بگو "این" تابستان را بی تو چگونه سر کنم؟!
24/2/1395
21:13