خانه باغ
خانه باغ
اما صفحه های فردا سفیدند و قلم در دست شما است.
یک داستان الهام بخش بنویسید…
یادتوونه گفتم دیروز قراره برم یه جایی!
رفتیم وقتی در باز شد وارد یه حیاط شدم که دورتادورش درخت بهار نارنج بود....
صدای شر شر اب حوض و گردش ماهی ها،عطر بهارنارنج و بادی شدید که شکوفه هارا در هوا معلق میداشت....
صدای جیر جیرک ها و جوجه های کنار حیاط بهترین موسیقی دنیا بود که تا بحال شنیده بودم.....
کاهو های تازه ای که توی باغ خود نمایی میکرد و توت فرنگی های قرمز که یاد لعل لب یار بود....
چه شیرین بود حس پرواز....
چه زیبا بود انعکاس زندگی در حوض گوشه حیاط که چه بی الایش درونش زندگی در جریان بود...
بی انکه کسی ببیند....
من دیروز تصویرت را در اب دیدم....
تو بودی ،میان انبوهی از درختان سبز و اسمان ابی که میلرزیدند، با هر نسیمی، روی آب...
و من خودم را میان تو ، گم کرده ام....
بعد مدت ها زندگی را به معنای واقعی تجربه کردم....
موادی بی سم و بی الایش با شیرینی خدایی....
پشت بامی که در میان دریایی سبز غرق شده بود و مارا هم غرق زیبایی خالق میکرد....
روی پشت بام دراز کشیدمو با نفسی عمیق آسمان ابی خدایم را به نظاره نشستم و حجم سینه ام را پر کردم از هوای تازه با بوی بهار.....
و من چه عشقی کردم میان زندگی واقعی....
همیشه ارزویم چنین زندگی بود....
دیدنش برایم ارام ترین لحظه هارا افرید و من چه عاشق شده بودم میان طبیعت بی همتای خدایم....
هر چه بگویم کم گفته ام..!
مگر زیبایی وصف شدنیست؟
تنها باید نگاه کرد!
همین....
خوردن چای با نان گرم و پنیر و خیار و گوجه شیرین که بویش مرا مست میکرد از هر چیز تجملاتی دیگر برایم لذت بخش تر بود.....
خدایم از خوشبختی بینهایتی که برایم قرار داده ای سپاس گزارم....
از آنکه در شهری بزرگ در میان میله های زندانی از نوع به ظاهر تمدن و ازادگی،متولد نشده ام بسیار ممنونم خدایم....
از آنکه در این شهر کوچک اما صمیمی هستم بسیار ممنونم...
اینکه اینجا باشم بزرگ ترین و اولین نعمتت به من هست و من با وجودم از ان مراقبت خواهم کرد مهربانم....
من حال میتوانم بگویم که برای اولین باز زیستم در میانت....
وقتی انسان بتواند از طبیعت لذت ببرد و کتابهای خوب بخواند،
هیچ چیز به اندازه ی تنهایی لذت بخش نیست…
"نیکولای گوگول"