اينكه حتي اگر الان دوست صميمي داشتم، باز هم نميتونستم از دغدغه ي اين روزهام براش بگم كمي تسكين دهندس. تمام امروز توي تخت خوابيدم و فكر كردم. تا تكليف مشخص شه روزهام به همين منوال ميگذره. شب زدم بيرون و رانندگي كردم. تو ماشين سكوت بود. من ميخوندم، تنهايي شايد يه راهه.. انقدر خوندم تا اشكاي چند ماهم ريخت. نوتلا بار جديد باز شده بود و تشخيص دادم ويتامين اي داخل نوتلا خوشحالم ميكنه. پسري كه پشت پيشخوان بود مسيحي زاده ي بانمكي بود كه زود گرم ميگرفت. انقدر كه تونست منِ بداخلاقه افسرده رو به حرف بياره و تا آماده شدنِ شيك اطلاعاتِ جامع و كاملي از خودش بهم بده. يه دست فروش دسته گلِ زيبايي رو جلوم گرفت و گفت خانم براي عشقت گل بخر، نگاه به گُلا كردم و يادِ عشقم افتادم، فروشنده گفت پسرا بايد ازين كارا كنن. دختري كه بهش ميومد دهه هفتادي باشه گفت من ميخرم. به اين فكر ميكنم كه اي كاش عشقم همه ي اين گلها رو يكجا برام ميخريد. ولي مدتهاست ازش گُلي نگرفتم. عشق من زیاد کارهای رمانتیک بلد نیست. پسرِ فروشنده شروع ميكنه به ادامه ي حرفش، رشته ي افكارم پاره ميشه و نگاش ميكنم. دلم ميخواد بگم بيا با هم دوستِ معمولي باشيم، من تنهام. ولي من تا حالا دوست معموليِ پسر نداشتم. ٢ تا داشتم كه نهايتا عاشقم شدن و دوستيمونو خراب كردن. قسم ميخورم من هيچ تلاشي براي عاشق شدنشون نكردم. حتي ميدونستن كه عاشقِ يكي ديگه ام. قيافش منو ياد پسري ميندازه كه سالها پيش ميشناختم. براي چند ديقه گذشته رو، همون زمانها رو شخم زدم و لااقل فكرم از چيزي كه صبح تا شب تو مغزم ميچرخه منحرف شد. خندوانه ميبينم و لبخند نميزنم. به نظرم رامبد مردِ جذاب و مهربوني مياد. فكر ميكنم چه پسرهاي جذاب و مهربوني كه با وفاداري خودمو از تجربه كردنشون محروم كردم. اسمِ پسرِ مهربون اومد؛ نقطه ضعفِ من كه خيلي هم خوب بهش غلبه ميكنم. من برعكس اكثر دخترا عاشقِ پسر مهربونم. با خودم فكر ميكنم اگه زنِ مازيار شده بودم شايد الان يك روز در ميون برام گل ميخريد، مامانش عاشقم بود و من جاي دخترِ نداشتشون بودم. اينا ممكنه، ولي صد در صد مثل الان نبود كه صبح با باز شدنِ چشمم بگم خدايا شكرت كه عشق دارم. فكر ميكنم اگه روزي بياد كه هر صبح چشممو تو صورت نشُسته و موهاي ژوليده ي كسي كه دوست دارم باز كنم؛ با اينكه صبحا خيلي بددلم و حالم از همه چيز به هم ميخوره؛ به نظرم زيباترين صحنه ي صبحگاهي بياد و خدا رو شكر كنم. من خيلي دخترم، اونم از نوع احساساتيش؛ ولي كسي نميدونه. اوهوم؛ داشتم ميگفتم، اگه زنِ مازيار شده بودم حتما عشق نداشتم. ولي اون عاشقم بود، اون عشق داشت. ياد يه شعر مي افتم؛ بسيار عاشق، بسيار معشوق، چه اندك عاشق و معشوق. از اسفند كه به اون موضوع شك كردم تعادل روانيم به هم خورده. يه كاراييم انگار از رو عقل و منطق نيست. هميشه آدمي بودم كه مشكلاتمو ميگفتم، اهل درد و دل بودم. ولي تا به حال به مشكلي اينچنين سري و محرمانه برنخورده بودم. به قول شازده كوچولو به راستي كه آدم از تنهايي دق ميكند. لال شدم. احساس ميكنم دارم ديوانه ميشم. ولي مگه ما ٦٠-٧٠ سال بيشتر اينجاييم، نصفش رفته. دلم كتاب ميخواد، دلم كتابِ خوب ميخواد، دلم سانازِ سالها پيشو ميخواد. دلم شوهر آهو خانم ميخواد، يا صد سال تنهايي، يا عشق سالهاي وبا، كوري. كتاب كه بخوني غمهات يادت ميره. ممكنه راستي ديوانه بشم؟
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |