از عصر سردرد امونمو بريد. هرچي به ديدنش نزديك شدم استرسم بيشتر شد. ولي وقتي ديدمش، بهم گل داد، بهتر از روزاي قبل بود، از ته دل منو خندوند، باهاش حرف زدم، منطقي برخورد كرد، سعي كرد آرومم كنه. خيالم راحت شد. دو ماه بود به اين حرفا احتياج داشتم. برگشتنه دستشو گرفته بودم و با خودم فكر ميكردم من كنار خودم يه جنتلمن دارم، و خوشحالم، و دوستش دارم، هيچ چيزي گوياتر از اين حرف نيست. واضح و صريح و خلاصه، رك و بي رودرواسي؛ دوستش دارم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |