ويز ويز ويبره بيدارم كرد، كه قاب گوشيتو دوشنبه ميفرستم. برا اين خبر بي اهميت نيم ساعته دارم قلت (؟) ميزنم. خوابم انقدر سبك نبود. فكرم مشغوله و بدخواب شدم.
فكر ميكنم خدا من تا حالا بد هيچكيو نخواستم. سرم به كار خودم بوده. جز خوبي نكردم. اگه دروغي گفتم به خودم ربط داشته و برا حفظ زندگيم تو شهري بوده كه همه همو ميشناسن. پس چرا الان آشفتم؟ چرا دوستام بم خيانت كردن؟ چرا يه هفتس از ترس حرف زدن با عشقم خواب ندارم؟ برا چيزي كه تقصير من نبوده. چرا هيچ كس منو اونجوري كه ميخوام بغل نميگيره؟ روراست، مطمئن، طولاني..
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |