آخرين روز اولين سال معلمي...
آخرين روز اولين سال معلمي...
امروز، روز آخر تدريسم در سال اول معلمي بود. براي تمام معلمها، سال اول سختترين سال است. قطعا براي من هم بعدها كه بيشتر تدريس كنم، همينطور خواهد بود! اما خدا رو شكر سال او معلم پايه نبودم. از اين بابت كه دل كندن از بچهها برايم آسانتر بود. چون هر كدام هفتهاي يك جلسه ميديدم... با اين حال بي اندازه دلم گرفته است و برايشان تنگ شده است. نشستهام عكسهايشان را نگاه ميكنم و خاطراتشان را مرور ميكنم. برخيهايشان امروز گريه ميكردند! من هم به آنها ميگفتم: «بچهها شما هر سال چندتا معلم داريد. ديگه بايد كم كم عادت كنيد كه آخرسال ازشون دل بكنيد.» خودم حالم از توجيه بي منطقي كه برايشان آوردم به هم خورد. با اينكه ما هرچه بزرگ ميشويم به دل كندن بيشتر عادت ميكنيم، اما اين از سختي كار كم نميكند... فقط ما را به سختي و رنج دل كندن عادت ميدهد.
از بچهها كه بگذريم، يك سال هر روز كه در مدرسه تدريس داشتم با آناهيتا (همكارم) به خانه برميگشتم. نصف فستفودهاي شهر را با او زير و رو كردم... بستني فروشيها و آبميوهها، بورك، فلافل، قدمزني در پارك ملت و خل و چل بازي، جلف بازي و... اينكه اين روزها يكهو تمام شود يا يك وقفه سه ماهه بينش بيفتند، خيلي سخت به نظر ميآيد. اما خب آدما بايد به دل كندن عادت كنند. هر سال كلي آدم توي زندگي آدم ميآيند و ميروند. اين ها را به شاگرد درونم گفتم...
+ آخرين آيس پك من و آناهيتا در سال اول تدريس