یک روز پا مشوی از خاب ب ایینه نگاه میکنی ب خودت و دیگری میگویی باید جنگید ... برای هرچ میخواهی
و میجنگی ... زخمی میشوی ... شکست میخوری ... زمین میخوری...
مدت ها همان جا مینشینی ...
دوباره یک روز دیگر میرسد ... از خاب پا میشی دوباره ب ایینه نگاه میکنی دیگری نگاهت نمیکند ... تیر خورده ...
احساس میکنی دوباره باید بجنگی ... برای انچه میخواهی ... اما خسته ای ... خیلی خسته ....
تازه دیگری هم خسته است ... توان جنگیدن نیست
انقدر خسته ای ک فقط میتوانی ب جنگیدن فکر کنی ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |