عادت
عادت
میدونید خیلی چیزا عادی میشه مثه گلیم بافتن و بوکه گرفتن از توچال یا رفتن ب پاریس گشت زدن تو موزه لوور و دیدن مونالیزا از نزدیک ... و بعد ارزو های جدید ... و دوباره عادی شدن همه اون ها ... حتی ادما حتی کافه ها حتی کتاب فروشی ها حتی کلمات ... و ما ب همه چیز عادت میکنیم ...
اما وقتی یه چیزی رسیدن بش خیلی سخت باشه و ازون ته ته ته ته ته تــــــه دلت بخوایش ...
وقتی بش رسیدی عادت نمیشه بودنش ... مثه تو ک هیچ وقت عادت نمیشی ...
کنار پنجره روی یه کاناپه ابی با دو لیوان چایی ب پنجره نگا میکنیم ک ی شمدونی با گلای قرمز ک همیشه تشنه ی اب دادن منو توست و پنجره بازِ ب سوی اسمونی ک پر ستارس و ی ماه قلابی
هزار سالم این کارو کنیم عادی نمیشه برام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ینی میخوام بگم میخوام بخوابم تا اخر دنیا ... میخوام بجنگم ...
میخوام چشامو ببندم و بجنگم واسه چیزی ک میخوام میدونم بهای جنگیدن از دست دادن خیلی چیزاس
ولی من میخوام بجنگم برای داشتن تو ... حتی اگه شکست بخورم حتی اگه دوباره بشکنم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |