پدر وپسر
پدر وپسر
کتونی شو به پا کرد کمربندشو محکم بست همونجوری که راه پدرشو سد کرده بود دستشو گذاشت رو تیغه ی در گفت : بابا منم باهات میام ،بابا یه لبخند بهش زد وگفت: پسرم برات زوده هنوز ،گفت: نه منم مرد شدم دیگه بچه نیستم که ، پدر دستشو گذاشت رو شونه ی پسرش وبه چشمای کوچیکش زل زد وگفت : پسرم نگفتم که بچه ای اما هرکدوممون تو زندگی یه نقشی داریم من باید برم و ازش دفاع کنم تو باید بمونی و آبادش کنی آینده ی ایران تو دستای کوچیک تو اِ خب پسرم دیرم شده باید برم نقش تو سخت تراز نقش منه ،پسر یه لحظه ساکت شد ورفت تو فکر ،گفت: قبول بابامن آینده ی کشورمو جوری میسازم که بهم افتخار کنی والان چندین وچند ساله ازاون ماجرا میگذره و اون پسر بزرگ شده وشده یکی از جوونای برومند این مرزو بوم جوونی که بااخلاق نیکو وشایسته به دنبال باز کردن گره ای از گره ها ومشکلات هم وطناشه .