اشک دارم، آستین ندارم
اشک دارم، آستین ندارم
حتی همین تنهایی دردناک هم میتواند لذت بخش و زیبا باشد وقتی وادارد میکند تمام شب را از لای پنجره تماشا کنی. پنجره ای که در گذشته ای نه چندان دور ساغدوش همپیمانی آغوشمان بود. این فکرها، این رشحات، این دردهای رقت آور و این واژگان سرکش چه وقت بهتر از این تو را محرمشان خواهند کرد؟
امروز باز پا روی دل، که دندان بر جگر، گذاشتم و در حالی که از عطش دیدار آنهم در هفته گرد ... میسوختم از یک عصر اهلی گذشتم. هزار بار با خودم میگویم تو، تو، تو مسبب آن اشکها بوده ای و این بزرگترین خویشتن داری را در لحظات پر کشش خواهش و تمنا بمن میبخشد. و یک اعتراف. که اینجا و این وقت شب حتمن مجوز دارم. اعتراف میکنم دیگر توان رانده شدن و تیپا خوردن ندارم. یادم نمیرود شبهایی چنین که گرم و مسحور آغوش و بوسه های پیاپی اطمینانم میداد که این بار هجران و فصلی در کار نیست. چه دلخوش و ساده لوح بودم من.... جعبه ی کوچک رنگین مهر و موم شده در طاقچه ی دل شاهد است، مثل جعبه ی سیاه هواپیما شاهد است که چه قول و قرارها و چه دلخوشیها و چه امیدهای بهاری و چه وعده های رویایی در واپسین لحظات بین ما رد و بدل شده بود. درست قبل از آنکه هواپیمای کاغذیمان سقوط کند!
نه. دیگر نه... دیگر توان ندارم....
چطور بتوانم صدایش را با آنهمه شهد و شکر، با آنهمه پرنیان رنگ رنگ سیمین فام بشنوم و دوازده. سیزده سال مخملپوش یکجا برایم زنده شود (واااای خداااا. آن تماس توی نمازخانه و دعوت به مراسم کتابخانه ملی ... آن صدا... آن ضرباهنگ... آن طنین... آن اولین تپشهای عاشقانه ی قلبم....) و بعد....؟
و بعد گوشی را بگذاریم و .... نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.
همین؟؟
بهمین راحتی؟؟
به همین راحتی؟؟؟؟؟
....
نه. دیگر نه...
بگذریم.
چه خوب که اینجا را دارم.
چه خوب که این سرای فیروزه ای هست...
چه خوب که شب هست...
چه خوب که سکوت هست...
چه خوب که تنهایی هست...
چه خوب که درد هست ...