بزم تنهایی
بزم تنهایی
و چه روزها.... و چه شبها....
زندگی ملغمه ای از زهر و انگبین است حقیقتا.
باری، خونه خیلی خوبه. خونه.... لونه.... چادر....
اه. بسه. نمیخوام. نه. نباید حرفا و خاطره ها و دلخوشیهام قلاب بشه به اون و خاطره هاش. باید رهاش کنم. یعنی واقعن میشه؟
یعنی اون تونسته؟ یعنی اون دیگه بمن فکر نمیکنه؟ یعنی فکر میکنه باین که من در چه حال و احوالی ام؟ یعنی هنوز طالع بینیمو میخونه؟ حواسش به اسمون و این تاریخهای اهلی تقویمان هست؟ یعنی آهنگامونو گوش میکنه؟ یعنی دلش منو میخواد هیچوخ؟ یعنی مینویسه برام؟ هنوزم حرفهایی هست که فقط بمن بخاد بگه؟ یعنی اونم دلش....؟
نهههه نهههه نهههه از بند بند حسهای من برو بیرون. از طاقچه ی دل من برو....
آخه پس به کی بگم؟ به کی بگم اینهمه اتفاقو. به کی بگم اینهمه تغییراتو؟ مشورتها رو از کی بخوام؟ خدایا ... چرا ....
راستی چرا نفس کشیدن سخته.....