با هم در مدرسه
با هم در مدرسه
ملغمه ای از حسهای خوب و بد در قلبم لمبر می زند. یک وقتهایی غرق شادی و لحظاتی غرق اندوهم. یکجور تلاطم روحی غیرقابل تعریف. خیلی دوست دارم بدانم در دل او چه می گذرد. ای کاش حداقل یک جایی می نوشت و روزی می خواندیم. چه فایده. چه اهمیتی دارد اصلن. وقتی قرار نیست این دقایق و ثانیه ها ابدی شوند. این نگاه های تند تند یواشکی، این نفسهای عمیق جاندار، این آغوشهای ناگسستنی، این بازوان فشارندۀ له کننده، این یادهای دم صبح و آخر شب، این سرگرداندنها و دو دو زدنها همه و همه و همه و همه، عن قریب به دست فراموشی سپرده می شوند و جز ردّی از خاطره ای دور و زخمی که خاراندنش درد و شادی توأمان بهمراه دارد بر جای نخواهد ماند.
می دانم
می دانم
همین زخم، همین خراشهای ریز و درشت است که همچون تیشه ای ظریف، تندیس ذل را شکل می دهد. همین زخمهاست شاهد بی مدعای دنیایی که از آن روی بر می گردانیم...