می مانم ... و نفس می کشم ... فقط به خاطر خواستن تو .
می مانم ... و نفس می کشم ... فقط به خاطر خواستن تو .
* اون دفه ک زنگ زدم به خالم و گفتم میخوام برم کربلا ، با تعجب پرسید با کی ؟ گفتم با خدا ! من و خدا دو تایی ! خندید و گفت ایشالا باهم میریم یه بار ... به مامانمم همینو گفتم ... مامانم ک لحن جدی منو دید چشاش داش از حلقه میزد بیرون ... نمیدونم چرا باورت ندارن ... البته میگن دارنا ...
* من میدونم خدا ... ک تو اگه بخوای هرچیزی میشه ... اینکه الآن یاسر پیشم نیست بخاطر این نیست ک اون نمیخواد یا نمیتونه بیاد جلو یا مردونگیش زیر سواله و جربزش ... بخاطر اینه ک تو نخواستی ... مثل همون آیه ای ک صبح بهم نشون دادی " قطعا هر کس در آسمان ها و زمین از آن خداست ... " یعنی من ، یاسر ، همه تو مشتتیم ... تمام شد و رفت .
*
دمنوش اصیل ایرانی پنج هزارتومنی با گلوم ساز ناسازگاری زد ... از سرفه کبوذ شدم ... بچه ها اول فک کردن دارم مسخره بازی درمیارم ... فکرشو بکن ، چن دونه خاکشیر کوچولو ، به اون ریزی ، داشت باعث میشد ک غزل خداحافظی بخونم ... زکیه و شیوا واقعا ترسیده بودن و با صدای لرزون حرف میزدن و سفت تر و سفت تر میزدن توی کمرم ... دردم میومد و هیچ کاری ازم ساخته نبود ... یه عجز تمام و کمال ... یهو آروم شدم ...
توی گوشم زمزمه کرده بود : بمون ... هنوز بمون و نفس بکش ...
* آقای من ... سرور من ... ای بهتر از فرشته ها ... میلادت مبارک ... منو ببخش بخاطر همه ی سالایی که رفتم توی خیابون و سرمست از بوی اسفند و بوی خاک نم ناک خیابون ، درحالیکه صدای مولودی داشت گوشامو کر میکرد ، یه گوشه می نشستم و شله زرد میخوردم ... و بعدش چند نوع شربت ... و بستنی و دوغ و گوشفیل ... و درحالیکه نمازم قضا شده بود به تلویزیون خیره بودم که ببینم فلان بازیگری ک به مناسبت میلادت دعوت کردن چه فیلمایی واسه اکران آماده کرده ... و با خیال اینکه فردا تعطیلم با لبخند سرمو میذاشتم رو بالشت .