نمیدونم چرا یک دفعه مثل اون روزهای کودکیم
نمیدونم چرا یک دفعه مثل اون روزهای کودکیم
عزیز دلم سلام ...
نمیدونم این مطلب و دارید میخونید یا نه ؟
نمیدونم تو این دنیای الکی شلوغ با آدمهای خوب و خیلی خوبش
با همه مشغله ای که دارید اصلا وقت میکنید دست نوشته این نوکر و بخونید یا نه
آقا جون ...
نمیدونم چرا یک دفعه مثل اون روزهای کودکیم
دلم هوای جمکران کرد و قلبم مثل گنجشکی که توی دستای سرد دنیا , ترسان و غریب اسیرشده شروع به تپیدن کرد ...
میترسم دل کوچیکم دیگه تاب نیاره و دق کنم...
آقای من ...
سالها دویدم ودویدم , تا اینکه فهمیدم اینجا جای دویدن نبود و باید میپریدم
انگار که دیگه مال خودم نیستم , باید بپرم و خودمو رها کنم ...
من که نمیتونم ...
آخه بال و پرم توی آتیش گناهای خودم سوخته ...
آقا, من که دیگه بالی برام نمونده ...
بیا آقاجون دستمو بگیر ...
میدونم شما همه بنده های خداوند و دعا میکنید ...
منم دعا کنید ...
دیگه نمیخوام توی باد , بارون و سرمای این دنیا اصیر باشم
دیگه نمیخوام دل به این دنیا ببندم ...
دیگه نه ...
تو رو حتی تو رویامم ندیدم ، ولی یه عمره جات خالیه پیشم...
ندیدمت ، چه احساس غریبی...ندیدمو برات دلتنگ میشم...
فقط بگو کدوم هفته ، کدوم روز ، کجا منتظر رسیدنت شم...
میخوام کاری بدم دست خودم که...خودم بهونه ی اومدنت شم...
سپردی دست کی پیراهنت رو ، که یه عمر برامون نمیاره...
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا ، اگه این باد سرگردون بذاره...
بیا تا کفترا دورت بگردن...براشون هر قدم دونه بپاشی...
چراغون میکونم پس کوچه ها رو شاید قسمت بشه این جمعه باشی...
فقط بگو کدوم هفته ، کدوم روز ، کجا منتظر رسیدنت شم...
میخوام کاری بدم دست خودم که...خودم بهونهی اومدنت شم...
سپردی دست کی پیراهنت رو ، که یه عمر برامون نمیاره...
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا ، اگه این باد سرگردون بذاره..
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |