در میان سیل عظیمی از تضاد ها
در میان سیل عظیمی از تضاد ها
روزگاری نچندان دور در شهری به همین نزدیکی نوجوانی با آرزوهای ناب و سپید برای آینده ای زیبا و صلح ملت ها دعا میکرد.
تفاوت در سن و سال او بسیار بارز بود , رفتارش در میان مردم شهر مثل قطره رنگی در میان امواج سیاه و سفید در حرکت بود.
مردم از این همه تفاوت در رنج بودند ...
گاهی تلخی , گاهی رنج , گاهی تحقیر و گاهی وصله های ناجور ...
اورا سفیه و دیوانه میدیدند و گاهی هم در صحبت هاشان ارورا مجنون قلمداد میکردند.
مردم شهر با اعمال و رفتارشون نوجوان قصه را از همه دنیا راندند و آن نوجوان به ناچار به گوشه ای دنج پناه برد.
آن که روحی بلند و افکاری کاملا متفاوت از تمام انسان های پیرامون خودش داشت برای بقای خودش هروز و هروز دست و پا میزد.
شبها خدارا صدا میزد و روزها با خودش میجنگید ...
سالها تنهایی و سلوک اورا تبدیل به یک انسانی کرد بود با بیانی سپید ...
روزی با خود تسمیم گرفت تا وارد مردم شود , در گذز از خیابانها و کوچه های شهر توجه اش به نگاه مردم شهر جلب شد ...
به او خیره بودند ...
اورا متفاوت تر از آنی میبینند که باور داشتند ...
انگار , انگار دارند گذشته خودشان را مرور میکنند , لباس های قدیمی , راه رفتن آرام و سر بزیر و حتی مدل موی کوتاه و قدیمی ...
نوجوان که امروز تبدیل به جوانی کامل و زیبا شده بود از این نوع توجه مردم احساس خوبی نداشت و هرچه پیش میرفت این نگاه ها سنگین و سنگینتر میشدند.
روزها گذشت , جوان از شدت عدم درک حرفهای رکیک و زننده مردم از روی شوخی یا سرگرمی به یکدیگر , تمام موهایش بیکباره ریخت.
نمیدانست میان این همه تفاوت را با چه چیز پرکند , آیا او هم میبایست هم رنگ مردم شود ؟
یا خود را همانگونه که هست حفظ کند ؟ ...
چند هفته گذشت و از تضاد مردم به تنگ آمده بود , درد سنگینی روی سینه اش احساس میکرد سرش گیج میرفت ,
ناخداگاه در میان مردم فریادی دردناک از روی ناتوانی کشید ...
تا دقایقی مردم به او خیره ماندند و گروهی برایش دلسوزی میکردند , گروهی نقشی هنری در سر خود میپروراندند و آخرین گروه که اورا دیوانه , بریده یا سیاسی میدیدند از او فیلم میگرفتند ...
جوان که بشدت خودرا بیگانه احساس میکرد به سمت خانه اش حرکت کرد ...
فکرهایی که در سرش پراکنده بودند اورا دچار تناقض و نومیدی میکرد ...
جوان که امروز خودرا پیر و شکسته میدید به خانه رفت و دیگر هیچ کس از او خبری ندارد ...
مدت ها مردم به حرف های جوان در مواقع هم کلامی بااو فکر میکردند ...
به آرزوهایش , دعا هایش به رنگ بی غبار نگاهش ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |