فاتحۀ ناتمام
فاتحۀ ناتمام
قبرستان در بالای تپه قرار داشت و پیرمرد نمیتوانست به آنجا برود تا برای مردگانش فاتحهای بخواند. در خیابان به سمت قبرستان ایستاد و میخواست فاتحهای بخواند. همینکه شروع به خواندن کرد، یکی از آشنایان به او رسید و سلام کرد و شروع کرد با او صحبت کردن. او فاتحه را ناتمام رها کرد. شخص که رفت، وی دوباره به سمت قبرستان ایستاد و فاتحه را شروع کرد. باز فرد دیگری پیدا شد و او مجبور به قطع فاتحه شد. همینجور چند نفر آمدند و رفتند و وی نتوانست فاتحهاش را تمام بخواند. عصبانی شد و گفت: آخر میگذارید تا برای آن گور به گور شدهها فاتحهای بخوانم؟! فاتحه را ناخوانده به راهش ادامه داد و رفت.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |