بیگاری
بیگاری
در سالهای نه چندان دور واعظی برای سخنرانی در دهۀ اول محرم به روستایی رفت. اسبش را در بیرون تکیه بست و خودش وارد تکیه شد. شب اول حدود نیم ساعت برای مردم سخنرانی کرد. وقتی از منبر پایین آمد، شخصی نزد او رفت و گفت: حاجی آقا! از منبر شما استفاده کردیم، فقط ایرادش این بود که شما زود منبر را تمام کردید. فردا شب بیشتر بخوان. فردا شب شد و واعظ حدود چهل و پنج دقیقه سخنرانی کرد. وقتی از منبر پایین آمد باز همان شخص آمد و تشکر کرد و گفت: خیلی خوب بود ولی باز هم کم خواندید. خلاصه هر شب این مرد میآمد و میگفت: کم خواندید و تقاضای بیشتر خواندن میکرد. کار به جایی رسید که در شبهای آخر واعظ بیچاره حدود دو سه ساعت برای مردم سخنرانی میکرد. دهۀ محرم تمام شد و واعظ با کدخدا خداحافظی کرد و داشت میرفت، اما همچنان به آن مرد فکر میکرد. قضیه را با کدخدا در میان گذاشت. کدخدا خندید و گفت: فلانی دارد برای خودش خانه میسازد. وقتی شما اسبت را بیرون تکیه میبندید و داخل میآیید، اسبت را باز میکند و میبرد با آن چوبهای مصرفی را از جنگل به خانه میآورد. وقتی شما نیم ساعت میخواندید، ایشان فقط میتوانست یکبار با اسبت چوب بیاورد. وقتی یک ساعت میخواندید، دو بار میتوانست چوب بیاورد. این بود که ایشان هر شب تقاضای بیشتر خواندن میکرد.