هشتم خرداد نود و پنج
هشتم خرداد نود و پنج
بعد کنکور آزاد نشستم وسط بولوار. با یه دختر چادری که قدش از خودم بلند تر بود و لب و دهن قشنگی داشت. تمام زار و زندگیمونو ریختیم روی چمنا و در مورد خودمون به هم گفتیم. اسمش رو هم نمی دونستم، آخر کار هم بدون اینکه اسمش رو بدونم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. شب توی موسسه درسمون در مورد «مشکلات زندگی » بود و استاد خواست صادقانه در مورد معضلاتمون حرف بزنیم. صحبت که تموم شد استاد گفت:« من اگه فانو پسر بود یه کتکی بهش میزدم»
گناه من فقط صداقت مفرط است و بس!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |