چشم هارا باید شست ... جور دیگر باید دید
چشم هارا باید شست ... جور دیگر باید دید
هیچ وقت برام رفتن تو چت روم ها جالب نبود چون همیشه فکر میکردم آدمایی که اون تو چت میکنن آدمای بی هدف و بی انگیزه ای هستند ... با خودم میگفتم کسی که تحصیل کرده باشه که اونجا پیداش نمیشه ...
همیشه از دخترای بی هدف و بی انگیزه ای که تو خیابون یا اطرافم میدیدم متنفر بودم ... اینکه میدیدم کل دغدغشون تو زندگی به لوازم آرایش یا لباس و فلان پسر محدود میشه ... دخترایی که کم و بیش درس مخونن بعضیاشون میرن دانشگاه یه مدرک الکی میگیرن میزارن گوشه ی اتاقشون بعدم ازدواج میکنند بچه دار میشن و یه زندگی عادی .... مثل مامان باباهامون
از پسرایی که بی هدف تو خیابونا دور میزنن ، سیگار میکشن ، وقت تلف میکنن و احساسات یه دخترو به بازی میگرفتن متنفر بودم ...
اما الان یه وبلاگ دارم که به نظرم چیز جالبیم هست ... یه روز رفتم چت روم و کلی آدم باسواد دیدم ... با سوادای تنها :)
خودم یه دختر بی انگیزه شدم و دور تا دور جامعم پر از دختر و پسرایی شده که همیشه تو ذهنم ازشون متنفر بودم ....
و ترس اینکه دارم شبیهشون میشم :]
هممون منتظریم یه معجزه اتفاق بیوفته ...
بلد نیستیم زندگی کنیم ... فقط زنده ایم ... فقط نفس میکشیم ... خیلی آدمای بدی شدیم از کنار هم بی تفاوت رد میشیم ... برامون مهم نیست که یه آدم به کمک نیاز داره ... چشمامونو میبندیم و فقط به خودمون فکر میکنیم ... بهم دروغ میگیم ... سر هم کلاه میزاریم ... هر روز هم افسرده تر و ناراحت تر از روز قبل میشیم ...
بعدم با خودمون میگیم عدالت خدا کجاست پس ؟؟ اگه خدا وجود داره خودش به بنده هاش کمک کنه ... چرا به یکی اون همه ثروت و نعمت میده بعد یکی دیگه بچش از بی پولی روی تخت بیمارستان داره ذره ذره از بین میره و پول عملشو نداره .... بعدم با همین دید یا میگن کو خدا یا میگن خدا عادل نیست ...
ولی من خدارو باور دارم ... حضورشو تو زندگیم احساس کردم ... ولی بنده ی خوبی نیستم براش
همیشه با خودم فکر میکردم اصلا برای چی خدا مارو آفرید ... اصلا چرا وجود داریم ...
یه بار اتفاقی از مامانم پرسیدم چرا منو به دنیا آورد ... مامانم گفت چون مادر بودن یه حس خیلی خاصه ... دلت میخواد به بچت محبت کنی .. ازش مراقبت کنی ...با تمام وجودت پرورشش بدی و بزرگش کنی ... برای رسیدن به آرزوهاش کمکش کنی ... جاهای قشنگ و چیزای قشنگ رو نشونش بدی ....
خیلی چیزای دیگه گفت ... که همشون نشون دهنده ی یا عشق پاک و مقدس مادری بود ....
یه شب با خودم داشتم فکر میکردم یاد همین حرفای مامانم افتادم ...
با خودم گفتم خدا مارو آفریده تا بهمون عشق بورزه ...درسته رابطه ی انسانی ما قابل قیاس نیست با عشق خدا به بنده هاش اما از همین چیزای جزئی باید خدامونو بشناسیم ...
زندگی کردن جنبه های فوق العاده ی زیادی داره ... خدا میخواست ما حس های فوق العاده ای رو تجربه کنیم ... مثل حس دوست داشته شدن و دوست داشتن .... حس کمک کردن به دیگران ... شادی .. حس شیرین موفقیت ... حس هایی مثل اینا ... این حس هارو وقتی میتونستیم تجربه کنیم که تو این دنیا زندگی کنیم ...
برای اینکه این حس ها معنی داشته باشن باید مخالفشون هم باشه ... باید بیماری باشه تا از سلامتیمون احساس رضایت کنیم ... باید تنفر باشه تا عشق معنا پیدا کنه ... شکست باید باشه تا موفقیت معنی بده ...
ولی ما بدون اینکه فکر کنیم تا کوچکترین مشکلی پیدا میکنیم شروع میکنیم به ناشکری ...
بعدم قصه ی نا عدلانه بودن این دنیارو وسط میکشیم ..... این فرق وجود داره ... این فرق وجود داره تا ما بتونیم معنی واقعی زندگی رو درک کنیم و همه ی اون حس های زیبارو تجربه کنیم ..
وقتی به کسی که نیازمنده یا گرفتاره کمک میکنیم هم حس زیبای دوست داشته شدن و مهم بودن رو به اون آدم هدیه میدیم هم خودمون از حس رضایتی که تو قلبمون ایجاد شده لذت میبریم ...
چرا نمیخوایم بفهمیم که ما همه به هم وصلیم ... باهم خوش بخت میشیم ... خوش بختی کسی خوشبختیه مارو به خطر نمیندازه ... شادی کسی شادی مارو ازمون نمیگیره بلکه زیادترش میکنه ...
اگه الان دنیامون این شکلی شده تقصیر کیه ؟؟ تقصیر خدا ؟؟؟ معلومه که نه ... خودمون مقصریم ...
و نسبت به هم مسئولیم نمیتونیم بگیم به من چه فلانی گرفتاره یا مشکل داره ... چرا مهربون نباشیم ؟؟
خدایا مارو ببخش که انقدر بنده های بدی برات هستیم ...
خودت بهمون رحم کن