این داستان : طبع بلند
این داستان : طبع بلند
امروز تو مترو داشتم به آدما و زندگیم فکر میکردم ...
دست فروشا هرکدوم میومدن و با صدای بلند جنسشون رو میفروختن ... سرم درد گرفته بود ...
آدم بعضی وقتا از چیزایی که میبینه دهنش باز میمونه ... از وسایل هایی که میفروشن تا روش های فروش عجیب و غریبشون ...
نکته ی ایمنی : دیدن هر چیزی تو مترو امری کاملا طبیعی به شمار میاد پس آرامشتون رو حفظ کنید :)
خوب داشتم میگفتم بله دیگه یکی از مسافر ها میخواست یه وسیله ای رو بخره اما خوب پول نقد همراهش نبود و فروشنده ی اون وسیله هم POS (از اینایی که کارت میکشن ) نداشت یه فروشنده ی دیگه همون نزدیکی بود که داشت و میتونست برای این خانوم کارت بکشه و کارشو راه بندازه ...
خیلی برام جالب بود چون کارتو کشید اما اون مقدار کمی که برای مالیتش بود رو هم خواست که متاسفانه شاهد یه صحنه هایی بودیم :))
چندتا ایستگاه بعد وقتی قطارمو عوض کردم یه پسر کوچیکی بود حدودای 10 سال شایدم کمتر که آدامس میفروخت یه خانومی هم به اصرار بچش پسر رو صدا کرد تا آدامس بخره اما هزارتومنی نداشت و به سمت پسر اسکناس 5 هزار تومنی گرفت ... پسر هم پول خورد نداشت و از هرکس تو واگن پرسید خرد نداشتن بعد هم آدامس رو داد به بچه ی اون خانوم و مدام اصرار میکرد که اشکالی نداره این آدامس رو بگیرید هر وقت منو باز تو مترو دیدین بهم پولشو بدین ...
داشت میرفت که مردمی که تو واگن بودن تحت تاثیر رفتار بزرگمنشانه ی این پسر قرار گرفتن و شروع کردن تو کیفاشون دنبال پول خرد که یه هو نصف واگن پول خرد دار شدن
شاید تمام این اماجرا ها حداکثر تو نیم ساعت جلوی چشمام اتفاق افتاد اما یه عالمه درس گرفتم ...
کسی که حاضر نشد از پول کم مالیات دستگاه pos بگذره و اون بلوا ها اتفاق افتاد تا یه پسر کوچولو که با طبع بلندش و با وجود اینکه از ظاهرش مشخص بود چه قدر فقیره و حتی فروختن یک آدامس میتونه بهش کمک کنه انقدر به نظرش پول تو چشماش ناچیز و بی ارزشه ... و از همه مهم تر مردمی که خودشونو به کوچه ی علی چپ میزنن و براشون مهم نیست کار کسی رو راه بندازن ... وقتی زحمتش فقط در حد اینه که دستشونو چند درجه تکون بدن تا پول خوردشونو پیدا کنند ... اما فطرت انسانی تو وجودشون هنوز هست و با یه جرقه ی کوچیک شعله ور میشه ...
اگه اون پسر انقدر با ادب و با قلب بزرگ مهربونش از پول اون آدامس نمیگذشت شاید مسافرای اون قطار یه روز دیگه رو با غفلت زندگی میکردن ...
اتفاق کوچیکی بود اما درس بزرگی ازش گرفتم ...
ای خدای مهربون خودت شاهد قلب بزرگ اون بنده ی کوچیکت بودی خودت کمکش کن تا به جای کار کردن تو مترو بچگی کنه ... بازی کنه ... درس بخونه ... نه اینکه از الان مدام به فکر پول و خرج باشه .. خودت دست خودش و خانوادش رو بگیر ...
آمین