یومیه 5
یومیه 5
چه بوی خوشی می دهد این جامه ی قدیمی، این پیراهن قرمز چهار خانه، این همه حبه قند در خاطرات
جستجوی خط و خبری خاموش در ورق پاره های بی نشان که گمان میکردم باد همه ی آنها را با خود برده است.
دیدی ؟ دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم فردا پر گمت کردم، دیدی در ان دقایق لعنتی با باور پر گره گمت کردم.، دیدی آب آمد واز سر دریا گذشت تو نیامدی
آخرین عصر خسته،همان خداحافظی آخر یادت هست؟
شدیم حدیث حرف مردم و لبخندهای انان،دیدی؟!
راستی هیچ می دانی من در غیبت تو چقدر سوال پرسیده ام؟!
اما هیچ که هیچکس خواب باز آمدنت را نمی بیند
در غیبت پر ستاره تو، عقربه های هیچ ساعتی به ساعت لعنتی 4و 30 ان زیرزمین نرسید؟
مگر ما کجای این آبادی بی نشان به دنیاآمده ایم
حالا در نبودت تمام شب مغموم گریه را از آواز نور و تجسم روشن می کنیم
من به تو قول دادم . . .
. . . . .
به طرز عجیبی زندگیم تنهایی شده اینکه فک کنم تو 1هفته گذشته گوشیم 2بار زنگ خورده و تو فکر ی چیزایی که سخته ازشون نوشتن برای من. اما بازم خوبه گاهی همینکه دوتا سیگار تخلیم میکنه (تبلیغ نشه یا افتخار که سیگار کشیدن خوبه و اینا بله واسه سلامتی ضرر داره و اینکه خودمم جامعه شناسم مثلا ولی خب نظره شخصیمه همینکه ازش حس خوب میگیرم بسه). کارای ارائه ها تموم شد وبایس کاملشون کنم فقط. استاد امروز از دانشگاه علوم بهزیستی که قبول شدم ونرفتم،تبلیغ خوب کرد. به رفتن به مشهد هم فک نمیکنم نمیدونم چرا؟