کاش،سبز نشد!
کاش،سبز نشد!
فکر به این میکنم که : واقعا ادما اینقد کوچیک هستن که تو زمان و مکان خودشون فقط زنده هستن و تو خاطر و ذهن آدما؟!! درسته هر آنکه از دیده برود از دل هم رود؟
اخه بعد از اتفاقاتی که تو این مدت افتاد بالاخره ادم از یکسری دوستاش حداقل همون صمیمیاش توقع داره که حالی و احوالی بپرسن اما واس من تو رفاقت باهاشون همیشه کم نداشتم و هوادارشون دریغ از معرفت شدن البته دنیا سر ناسازی با من کوک کرده تا اینجا بسیار اشکار و اینم مصداقی براش.
از رامین که دوست صمیمی منه از وقتی تهران اومدم و بعد عید 1بار، مصطفی تازه از همه چیز من خبر داره 2 بار، بقیه هم به ترتیب مهدی، هاشم،فواد بوووق. بازم دم معرفتش گرم که خودشم گاها باهام گپی زد،دمت گرررم.اینم اینجا نوشتم تا یادم باشه و فک کنم به رفاقتام یا تجدید نظر کنم که کلا خودم با خودم باشم.
عجب گذشت و داره میگذره، عجب!!! یکسری رویاها و آرزوها بر باد رفت و حسرت شده تنها رفیق تنهایی که الان دارم. گاها هم بُغضی که شکسته میشه و دوست ندارم بشکنه تا خفم کنه.درگیری هم که این روزا دارم، کسی که مسبب شد اتفاق مهم زندگی من اولِ اغازش، به بدترین شکلش تموم بشه سراغمو میگیره، خیلی حس بدیه من دوتا از با ارزش ترین چیزایی که همه زندگی هر آدمی هست باهم از دست دادم. اینکه نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. فعلا میچرخیم با همین اوضاع که کاش . . .
اما کاشتن کاشو،سبز هم نشد.