به دنبال فانتزیهای کودکی
به دنبال فانتزیهای کودکی
من در زندگیم انتخابهای عجیب و غریب زیاد داشتهام. به خصوص انتخابهایم در مورد این که کجا درس بخوانم. از دبیرستان تا همین حالا همیشه جاهایی را برای تحصیل انتخاب کردهام که به نظر دیگران عجیب و گاهی احمقانه بوده. بزرگترین مثالش شاید این باشد که اگر جور میشد واقعن به دنبال این بودم که پیاچدی را در بوداپست بخوانم.
در این میان چندی پیش برایم پیشنهادی آمد که یک سال از پیاچدی را در پاریس بگذرانم. از این پیشنهادها و فرصتها زیاد است. اکثر دانشجویان اینجا یک یا دو سالی را در بقیهی کشورهای اروپایی میگذرانند. من هیچوقت اینها را جدی نمیگرفتم و برایشان وقت نمیگذاشتم ولی این یکی متفاوت بود. این پاریس بود. پاریس برای من که قسمت مهم و جالبی از کودکیم را صرف یادگرفتن فرانسوی کردم و هر روز با اشتیاق روزنامههای فرانسوی را آنلاین میخواندم و هنوز که هنوز است ت و سنک موند شبکهی مورد علاقهام است، با بقیهی جاها فرق دارد. خیلی خندهدار و غیرحرفهای است ولی فقط به خاطر پاریسبودنش به این پیشنهاد فکر کردم و با دپارتمان مربوطه آشنا شدم و حالا احتمالن هفتهی دیگر در سفر به پاریس حسابی ته و تویش را در میآورم.
در این بین چیزی که به ذهنم آمد این است که شاید من بر اساس نفع آکادمیک و این که کجا الزامن برایم بهتر است تصمیم نمیگیرم. یک توجیه دیگر برای تصمیمهای من میتواند این باشد که به دنبال جاهایی هستم که برایم در کودکی خاطرهانگیز بودهاند یا رؤیایشان را داشتهام. این موضوع چندباری قبلن به ذهنم آمده بود ولی همیشه به خودم خندیده بودم و جدیش نگرفته بودم. این بار اما در تصمیمم برای رفتن به پاریس، که هنوز قطعیش نکردهام، این فاکتور خیلی پررنگی بود. زندگی خوب و مرفه و راحت وین را ول کنی و یک سال به یک آپارتمان هشت نه متری در شهر شلوغ و کثیف و گران و مغرور فرانسویها بروی که چه شود؟ همه از پاریسیها بدشان میآید!
باز به این فکر کردم که شاید انتخابهای گذشتهام هم همینطور بوده. وقتی تصمیم گرفتم یزد بمانم و تهران نروم، در حقیقت شاید کودک درونم بود که یزد را از خاطرات بچگی دوست داشت. وقتی به دبیرستان حکمت رفتم شاید آن امیر دوران راهنمایی که معتاد کتابخانهی بالای مسجد امام صادق(ع) و نزدیکیهای آن دبیرستان بود بود که برایم تصمیم گرفت. من که به ایسیام علاقهی چندانی نداشتم، شاید به شوق دیدن شهر اقبال لاهوری راهی پاکستان شدم و حالا برای رفتن به پاریس هم خاطرات فرانسوی آموختن و آن فیلم انگلیسیزبانی که هزار بار در کودکی میدیدمش و در پاریس میگذشت است که مرا به ایل دو فغانس میخواند. اعصابم از این فکرها خرد شد. سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. دلم برای آن فیلم تنگ شده بود. دوست داشتم بعد از سالها و قبل از رفتن به پاریس یک بار دیگر ببینمش. به این نتیجه رسیدم که بهتر است همین حالا آن فیلم را پیدا کنم و دوباره ببینم. کلی گشتم تا پیدایش کردم و دانلودش کردم. غذای چینیام را گرم کردم و نشستم و پخشش کردم. خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق داشت. خیلی تعجب کردم.
رودی که در فیلم بود و من دوست داشتم روزی ببینمش سن نبود، دانوب بود. داستان فیلم در وین میگذرد، نه پاریس.