78
78
فاصله ی کمی داشتم اما عینک رو تو کتابخونه دانشکده جا گذاشته بودم و یکم سخت حالت های ظریف چهره ی بچه رو میدیدم...دو ساله ش هم نشده بود...
اول با اون خانوم غریبی میکرد اما زیر چشمی نگاش میکرد و زیادی که خجالت می کشید صورتشو تو سینه ی مادرش فرو می بُرد و دوباره روش رو جمع می کرد و قایمکی نگاه میکرد...
شکلات اون خانوم غریبه یکم یخش رو آب کرد و جواب بادکردنِ لپ خانوم رو با لبخند داد...
کم کم گذاشت که دستشو لمس کنه و خندید...از نیمکت روبرو شون چشمام خوب نمیدید اما صدای خنده شو میتونستم بشنوم...لبخند زدم...پاسخ صدای خنده ی بچه ها همیشه یه لبخند پر از آرامشه...
صدای خنده ی بچه با شکلک های اون خانوم بلند تر می شد...هی بلندتر و بلندتر...انقدری که نگرانیم شروع شد...دنیا داشت صداشو می شنید و جوابش یک لبخند پر از آرامش نبود...
خانوم قلقلکش می داد و اون قهقهه می زد و من عصبی تر و نگران تر...می دونستم وقتشه...میدونستم صداش تو اوج خفه میشه...این تجربه ی مکالمات منو کائنات بود...
از شدت خنده خودشو پرت کرد عقب روی سنگفرش پارک و
مکالمه با دنیا رو شروع کرد...