75- این منم کز من بقایی هیچ نیست...
75- این منم کز من بقایی هیچ نیست...
امروز خودم را دیدم...شانزده سال پیش...جمعیت به درون بی آرتی هجوم آورد و این خودِ من بودم که میان دست و پایشان وول میخوردم...دختر بچه ای پنج ساله با موهای مصری خرمایی...رنگ و رویی پریده و ظریف...لباس سفید ژیمناستیک به تن داشت و کفش چسبی مشکی پوشیده بود...چقدر من بود...
دست خودم را گرفتم و کنار خودم نشاندم...شهره ی پنج ساله در کنار شیخِ بیست و یک ساله...چشمان کوچکی که زیادی عمیق بود...لبهایمان تکان نمیخورد و هزاران جمله رد و بدل میشد...نگاهش میگفت: از من بگو...
نگاهش کردم و گفتم: چشم و ابرویت سیاه خواهد شد...
گفت: چگونه سفیدی چشم هایم سرخ می شود؟!
گفتم: صدای خوبی خواهی داشت و آواز خواهی خواند...
گفت: چرا حرف دلم را نمی زنم ؟!
گفتم: انگشتانت روزی سانگ فور الی خواهند نواخت...
گفت: چرا دست چپم تیر می کشد؟!
گفتم: پرستار می شوی و نفس می دهی...
گفت: چرا آسم سینه ام را میفشارد ؟!
گفتم: باید بروم اما بدان به تو افتخار خواهند کرد...
چشمانم دستی برایش تکان داد و کنار در ایستادم...لحظه ی آخر نگاهش کردم
گفت: چرا من دیگر انقدر من نیستم؟!
+شاید... اصلا... هرگز... نباید زندگی را انقدر جدی گرفت...
++توصیه: inside out رو ببینید...