77
77
محمد سیگار می کشید...دودشو از ترس من جلو کولر میداد بیرون که باد ببرش...
نازی پی ام میداد...درباره ی کسی که نیست و میخواس اونا فک کنن هست و با گوشی من از دست خودش و محمد به جای کسی که نبود عکس مینداخت و میفرستاد واسه اونا...
شایان شیفت هاشو می نوشت...و هی به میز گوشه ی کافه نگاه میکرد و به چای زعفرونش...
منم خیار سکنجبین میخوردم...و با فندک محمد میخواستم دست شایانو بسوزونم...
اول یه آهنگ دکلمه بود که پخش شد و چهارتایی یکم به هم نگاه کردیم و...
محمد سیگار دوم و روشن کرد...
نازی از گروه لیو داد...
شایان برگه شو جمع کرد و خیره شد به میز نوستالژیکش...
خیار سکنجبین من تموم شد و شمع رو میز و روشن کردم و چشم دوختم به آب شدنش...
هر روزی یه جمله ای داره
جمله ی اون روز تو کافه میم اولین جمله ی اون دکلمه بود...
" هرکس تو زندگیش یکی هست که نیست "
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |