ممل می گفت فلزات نقطه ی تسلیم دارند. مثل انسان ها. یعنی از یه حدی بیشتر دیگر بار نمی خورند. می شکنند. نه این ها برای احساس ترحم نیست یا دانه کردن یکی یکی این هایی که نوشتم برای تسبیح. اتفاقا من از آن طرف نگاهش کردم. یعنی می خواهم بگویم هر چیزی قشنگی های خودش را دارد. برای من هم قشنگی های خودش را داشت. خوب بود. برمی گردی پشت سرت را نگاه می کنی، میبینی زندگی چقدر خوب هم می توانست باشد. و کسی چه می داند، شاید اتفاقی چیزی افتاد و ... دیگر من از آن طرف قضیه خبر ندارم. یعنی شاید بچرخد و ... فردا را کسی نمی داند. و شاید یک انتظار ...
چند وقتی بود که سر نزده بودم. دیروز رفتم. طرف های ساعت سه. یک دوری در کتاب فروشی زدم و بعد چند دقیقه ای پشت یکی از میزهای کافه اش نشسته ام تا طوفان کمی آرام شود. سین آمد. سین همیشه مهربان هست و با محبت با من برخورد می کند. جویای کار شد. گفتم قرار به آخر اردیبهشت بود یا پاییز که گویا پاییز بهتر است. گفت آن یکی کار چی؟ گفتم مجوز وصولش را برای نمایشگاه صادر نکردند. و ماند و مثل چند وقت پیش هم گویا باید بماند و شده است گوشت قربانی. من دیگر دلم با آن فصل های اصلاح شده و حذف شده صاف نیست. با آن موضوع. سین حرف می زد و من پرت شده بودم بین فصل ها. یاد نام شخصیت ها افتادم. که اگر بخوانند. به من چه می گویند؟ اگر باز کند و ببیند این که منم؟! حالا پرت شده ام به چند دهه قبل! آخر این هم خوش نبود. یعنی معلوم نبود که هست یا نه. بود؟ ممل راست می گفت. همین بحث درونی بود. که آدم توی فکرش. پیش خودش، احساس آرامش کند. از خودش راضی باشد. حالا بقیه فکر کنند که کارش اشتباه است. خودش که می داند این طور نیست. من هم می دانم. اگر اشتباه بود که لای از لای این سطرها بیرون نمی آمد. آمد. من می بینم اش. همین خوب است. حالا شاید حواسش نباشد. که نیست. ولی فردا را کسی نمی داند. که سین دستش را گذاشت روی شانه ام. و پرت شدم به همین حالایی که منتظر هستم. سین خیلی مهربان است. خداحافظی کردیم و من توی آن هوای قمیش نمی توانستم تصمیم بگیرم که سمت هفت تیر بروم یا ولیعصر.