میم. میم. میم ... میم هیچ آدم غیرعادی یا خاص نبود. میم خودش بود. شاید بخاطر بچگی بود یا نمیدانم شاید .. همان بچگی بهتر است. من تازه لیسانسم را گرفته بودم. بعد سه و نیم برگشتم تهران. میم تازه می خواست برود دانشگاه. یعنی توی همان انتخاب رشته بود و این چیزها. از همان اول من در یگ وبلاگی می نوشتم. کاری هم با چیزی نداشتم. یعنی خب برای خیلی ها مخاطب مهم است. نمی خواهم بگویم برای من نیست. چرا برای من هم هست ولی نه به معنایی که هر چیزی که مخاطب را تحت تاثیر قرار می دهد یا خوششان می آید بنویسم، یا بگویم. میم از لابه لای همین سطرها آمد. من خاک بر سر هیچ وقت نفهمیدم که چه باید بگویم. یا چه باید بکنم. وقتی هم که فهمیدم خب همه چیز تمام شده بود. لااقل برای او. برای من که باز است. شازده احتجاب گلشیری را بسیار دوست می داشت. عاشق کلوچه ی گردویی بود. یک دف داشت که بعدها رویش یک سطر از تصنیف مریم چرا را نوشتم. شاید از بخاطر آن چشم های ملایم بود که بعد از آن شده بود برای شابلون. یعنی از نظر من خوب یعنی میم. همین. بخاطر همین روشن شبیه میم بود. نمی گویم که زیاد زاویه فکری داشتیم. خب من چندسالی بزرگتر بودم و باطبع او باید رادیکال تر از من می بود در عقایدش. که بود. به جز قضیه مذهب و خدا در اکثر موارد نظر مشابهی داشتیم. با کمی انحراف. راستش حوصله ی نوشتن بیشترش نیست. من نمی توانم میم را خیلی خلاصه بنویسم. میم مثل اولین تجربه ی خیس شدن زیر باران بود. بارانی که همه چیز را شست.
زد و میم رفت دانشگاه. خب از اینجایش دیگر واضح تر می شود. میم پسری را دید و خب طبیعی است. اینجا بود که من بهش گفتم و گفت حرفی که باید میزدی را یک دو ماهی دیر گفتی. یک سالی گذشت. گاهی یک ارتباط کوتاهی داشتیم. تا اینکه فهمیدم جدا شده است. توی فیسبوک گفت با کسی نیستی؟ یا اگر خوشت می آید بگو من بروم باهاش حرف بزنم. دیدم یا باید بگویم یا هیچی دیگر. لینک پروفایلش را کپی کردم و برایش فرستادم. شوک شد. همان لحظه چیزی نگفت. بعدش یک پنج شنبه ای من آنتراک از پیش سید رفتم. هاشم را برداشتم. موهایش را نبسته بود. یه کمی فر کرده بود. بستنی بلندهای روبه رو پارک ملت را دوست داشت. شریعتی را رفتیم بالا و از تجریش آمدیم پایین و فلان و فلان. از همه در حرف زدیم. از اینکه نمی خواهد حسابداری بخواند و می خواهد معماری را ادامه بدهد. و می گفت پتینه می خواهد روی شانه من بزند و من تا الان نفهمیدم که پتینه چیست و فیلان و بیسار. ساعت نه اینا بود. وقتی برگشتم از چشم هاش چیز دیگری معلوم بود. و توی بلوار میرداماد، گازش را با هاشم گرفته بودم و "غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده .... "