اینکه من اینجا گاهی زیاد گیر می دهم به چیزهایی که شاید خیلی ها علاقه نداشته باشند، خب طبیعی است. برای همین من آن مثال را نمی زنم. گاهی ویرم که می گیرد، می روم سرک می کشم فلان بلاگ و ببینم فلانی چه نوشته است و چمیدانم فلان و بیسار. امروز یکی نوشته بود. یعنی مدت ها قبل نوشته بود. نوشته بود که به کسی اعتماد نکنیم. توی همین بلاگ که اصلا بدتر. یا یکی دیگر نوشته بود که فلانی که عزیزترینم بود، دست های زندگی آن را از من گرفت. می خواستم بگویم که زندگی همین چیزهاست. می دانی، من یک سری از آدم ها را از پشت همین سطرها دوست داشتم. همین که میم بیاید بنویسد هیچ وقت نخواسته است کسی را ناراحت کند. دوست نداشته است کسی زیر باران خیس شود. زندگی همین هاست. این حرف ها گفتن نداشت. یعنی من امروز یا راستش را بگویم از دیروز کلمات توی سرم قفل شده اند. من می گویم که آدم از شدت گفتن نباید شعر یا چیزی بنویسد. آدم باید از شدت نگفتن شعر یا چیزی بنویسد. ورای هر چیزی هست. شاید بخاطر شنبه و یکشنبه بوده است که سه فصل دیگر را بازنویسی مجدد کردم. حسین خیلی خوب است. ارزشش را ندارد. سید می گوید درهای باز را هم بشکنید و وارد شوید. با زندگی همین جوری باید برخورد کرد. اگر حس کردی زندگی فاصله انداخته است بین عزیزت یا هر کوفت دیگری، مثل تخت گوشت یک جا نیفتد. یک غلطی بکن. حرف ها زده می شود. ولی بعضی وقت ها خیلی دیر. و بعدش از اندوهش خودت را می خوری که چی؟! می بینی سر هم کردن این همه مزخرف کاری ندارد. درهای باز را بشکنید. بگذارید حضورتان را همه متوجه شوند یا لااقل آنهایی که باید متوجه شوند.
تو بیا. تو خوب باش. بیا و سفره را تو بچین.